لب خاموش نمودار دل پرسخن است

کامنت ها تایید نمیشود . امانت میماند پیش خودم

پشتیبانی

بایگانی

پیروزی یعنی همین

دوشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۴۴ ب.ظ
دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده بود ، میتوانست بیزاری و نفرتی که ازجنگ تمام وجودش را فراگرفته بود را حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بیشماری ازدشمن محاصره شده بود .سرباز به ستوان  گفت :  آیا امکان دارد خودش را به منطقه مابین سنگرهای دشمن برساند و دوستش را که در آنجا زخمی افتاده بیاورد؟ ستوان گفت : میتوانی بروی اما فکر نکنم کارت ارزشی داشته باشد چرا که دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگیت  را به خطر میندازی ! سرباز حرف های ستوان راشنید اما تصمیم گرفت خودش را به دوستش برساند . به سختی خودش را به دوسش رساند . اورا روی شانه اش گذاشت و دوباره به سمت سنگرهایشان برگشت . ترکش های زیادی به بدن دوستش اصابت کرده بود . وقتی دومرد باهم برروی زمین سنگر افتادند ، فرمانده اش گفت : گفتم که تنها زندگی ات را به خطر میندازی . دوست تو مرده ، و روح و جسم تو هم زخمی شده . سرباز گفت : ولی ارزشش را داشت .ستوان پرسید : منظورت چیست ؟ اوکه مرده سرباز گفت : بله قربان ! اما این کار ارزشش را داشت چرا که وقتی به اورسیدم زنده بود و گفت : میدانستم که می آیی ! + بنظر من همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو ازسر عشق و علاقه انجام میدهی مهم است . مهم آن کسی یا آن چیزی است که تو برایش کاری را انجام میدهی . پیروزی از نظر من یعنی همین !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۴۴
holy mind

اندراحوالات دانشگاه

شنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۰۲ ب.ظ
در نگـاه اول باورم نمی شـد که خودش باشد. جــداً که خدا هر کس را که بخـواهد عزیز می دارد. پشـت میز کامپیوتـر نشسـته بود و با تبسم به صفحــه ی مانیتور نـظر می افکنـد...از تـرم اول او را در پوشـشِ خدمات دانشـکده می دیدم. امـر نظافت و رُفـت و روب را بر عهـده داشت. آدم بـدی نبود اما با برخی از اساتیـد و مسئولیـن ها سـر و سِرّی داشـت و احتمـال می رفت با گـرفتـنِ آمـار از قشر فهیـم دانشـجو، آخرین خبــرها را به سمع و نـظر مافوق های خـود برسانـد! چـندی بعـد، بدون حفظ سِمَتِ قبـلی به پسـتِ مـنشی گریِ دفتـر رئیـس پردیس همایونیمان رو آورد تا سیـل مشتاقان دیدار با خـانم رییس را کنـترل کنـد! بعـد از یک تـرم زحمت و عـرق ریزی در این پـست، به طور ناگهـانی ازدانشگاه ناپدید شد. از گوشه و کـنار خبر رسیـد که در واحـد آموزش پردیس برادران به عنـوان «کـارمند» مشغول به کـار شده است! و این مسئـله، (که چگـونه خدمه ای که یک «فوق سیکـلُم» ِ(!) ناقابل هم نـدارد، به چنان پسـتی نائـل آمده اسـت؟) حرص و تعجـبِ دانشجویان را برانگیخـت! به نظرم بهـترین پاسـخ مسئولیـن در آرام سازی آن دانشجویانِ مصیبـت زده این می توانسـت باشـد که آقاجـان! مگـر خدمه دل نـدارد؟! آخــر انصاف است حالا که این بنده ی خـدا بعد سـال ها آزگار تلاش و محنـت، یک «پــارتی» ستـبر و کلفت نصیـبـش شده، این گونـه نانش را آجـر کنیـم؟!!ارتـقای شغلیِ این آقـای خدمه به اینجـا خـتم نشد. او بعد از خداحافظی با واحـد آموزش به کار در حراست دانشگاه خودمان مشغول شد. حدس می زدم اگر همین طور بخـواهد پیـش برود همین فردا و پـس فرداست که کرسیِ رییس دانشگاه را هـم تصاحب کنـد! هروقت ایشان را میدیدم با طمأنیـنه ای تمـام نگاهش را به مانـیتور انداخته بود و داشـت می خندید. خـنده ای که می دانسـتم به ریـش چه کسـانی است!! + ازآنی نترس های و هوی دارد ، ازآنی بترس سر به تو دارد !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۰۲
holy mind

میخواهم بداننم چقد صحت دارد؟!

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۳۹ ب.ظ

این صدوبیستمین نوشته ی این وبلاگ است .حتما شنیده اید که میگویند شخصیت یک نویسنده را میتوان ازنوشته هایش فهمید میخواهم بدانم این نوشته تا چه اندازه صحت دارد .راستش کامنت یکی از دوستان مرا به این فکر وا داشت . و تصمیم گرفتم این پست را بگذارم .میخواهم بدانم از روی نوشته هایم و کامتت هایی که برایتان میگذارم شخصیت مرا چگونه توصیف میکنید ؟ لطفا تصویری را که ازمن در ذهن دارید صادقانه و بدون تعارف درکامتت ذکر کنید . حتی اگر خودتان صلاح میدانید بدون ادرس و بانام مستعار باشد ولی حتما نظرتان را بگوید

 

+ خواننده های خاموش شماهم دست به کار شوید .

 

++ بخاطر اینکه ازتمامی نظرات استفاده شود ، کلیه ی کامنت های دریافتی تایید خواهد شد .

+++ پیشاپیش ممنونم از همه ی دوستانی که شرکت میکنند . خصوصا از آن دسته که اولا " خواننده خاموش " هستند دوما " بدون تعارف و رک " کامنتشان را مینویسند .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۳۹
holy mind

زبون به دهن بگیر خب

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۳۴ ب.ظ
در یکی از بعـد از ظهـر های گرم  ترم سه بعـد از اتمـام کلاس، داشـتم کلاس را به سمت خوابگاه ترک می کـردم که ناگهـان آمبولانـس نـرّه غولی در حیـاط دانشگاه سدِ راهـم شد. گویا در نمـازخانه خبـر هایی بـود. بالفـور خود را به آنجا رساندم و دیـدم که... بــله... اسـتاد میان سالی درست سـر کلاس، حالش بهم خورده و شاگرد هایش او را از کـلاس به نمازخـانه انتـقال داده انـد. بچه های دانشگاه با حالتی ماننـد اقـامه ی نمـاز میـت دورتادورش ایسـتاده بـودند! همکـاران زحـمتکش ما دست  استاد را گـرفتـه بودند  و پیکـر مبارک ترش را روی برانـکاری گــذاشتند و آن را به کمـک چند دانشجـو بلند کردند. از آن اسـتاد زیاد خوشم نـمی آمد ولی دیـدنش در آن وضـعیت دل سـنگ را هم آب می کـرد! دانشجـو ها یکی یکی به دنبـالِ تابـوت ببخـشید برانــکار تا رسیـدن به نعـش کش ببخـشید آمبـولانس به راه افـتادند. در بحبـوحه ی جمعیـت یکی ازدوستان از میـان جمـع ندا در داد: «بــحـــق لــا الـــــه الـــا الـــــــلّـه!» و کســانی که این ندا را شنیدند موفق نشـدند نـیش پت و پـهنِ خود را ببنـدند! خـلاصه، تشییع جـنازه ای شده بـود برای خـودش و تنهـا یک «تـدفیـن» ناقـابل کم داشـت! با گذشت چند روز، دست تـقـدیر دوبـاره آن اسـتاد را سُر و مـُر و گـنده به آغوش دانـشگاه بازگــرداند. همه چیـز به روال عادی طی می شـد تا ایـنکه همین ترم که گذشت ، همان خانم معلمی که خواسـته بود به مراسم تشییـع شور بدهـد، با اخـذ نمره ی 9.75 از درس همـان استـاد افـتاد!استـنتـاج :  زبان درازی دانشجـو در پیشگـاهِ استاد، مردودی از درسِ همان اسـتاد را در پی دارد. خواه در همـان تـرم باشد، خواه در تــرم های بعـد.و صدالبته اگر استادت خانم باشد که این قضیه یقینا صد درصدی است .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۳۴
holy mind

هزار گونه سخن در لب و دهان خاموش

دوشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۲۱ ب.ظ
زده ام دل به خیابان و به دنبال خودمتا که جویا شوم ازحالت و احوال خودم غم من مال کسی نیست .. دخالت نکنیدشادی ام مال شما ، این همه غم مال خودم ! گاه اشکم .. نفسی خنده .. زمانی فریادجمع اضداد پریشانیِ اَشکالِ خودم .. در من انگار کسی نای پریدن داردمی روم باز شود دست پر و بال خودم  .. + شعر از : مریم_عظیمی++ این هفته دانشگاه تعطیل !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۲۱
holy mind

بیست و دو سالگی ام مبارک ^__^

سه شنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۰۳ ب.ظ
بچگی هایم،همیشه فکر میکردم وقتی بیست و یک سالم شد؛آدم مهمی می شوم.یک آدم متفاوت و مهم.یک آدم خاص؛که کارهای بزرگی کرده است.فکر میکنم تصوری که من از بچگی هایم،از خودم توی ذهنم داشتم ، یکی بود لابد همرنگ بوعلی سینا!یا یک همچین چیزهایی.اما من،از منِ امروز هیچ ناراضی نیستم.دختر21ساله ی امروز،که امشب وارد 22 سالگی اش میشود ، شاید زندگی اش خیلی متفاوت تر از آدم های دور و برش نباشد،شاید هیچ کتابی ننوشته باشد و حرف هایش توی وبلاگ و نوت گوشیش  پخش و پلا باشند،شاید ورزشکار حرفه ای نباشد و هزار شاید دیگر،اما خودش را دوست دارد هنوز.هنوز هم مثل بچگی هایش سر به هواست.هنوز هم خاطره های بچگیش را با رنگ طلایی توی ذهنش حک کرده است .بیست و یک سال زندگی م را مثل یک فیلم می گذارم روی دور تند و نگاهشان میکنم.مثل یک تماشاگر حرفه ای .یک جاهایی خجالت میکشم؛یک جاهایی اشکهایم قل می خورند روی گونه و یک جاهایی حتی فرصت نمی کنم دستهایم را به شکمم بگیرم بس که خنده دار ست.من هنوز خاطره هایم را رنگی می کنم.هر خاطره یک رنگ.بیست و یک سال از زندگی من به همین راحتی رفت...حتی اگر بدی هایش به خوبی هایش بچربد؛همه اش برای من شیرین ست.حالا که نگاه میکنم می بینم من به جرات می توانم به این دختر بیست و یک  ساله افتخار کنم..که حتی با وجود اینکه هیچ کار مهمی انجام نداده؛اما توانسته خودش باشد...کمی متفاوت تر از دیگران..و حتی در سخت ترین لحظه های زندگی ش هم؛به صحنه های روزگارش،رنگ بپاشد. همین. امسال تولدم خیلی متفاوت تر از سال های قبل بود ازدوستان مجازی تا حقیقی همگی از اول بهمن ماه تولدم را تبریک گفتند . و ازاینکه بیادم بودید ازهمه ی شما دوستان عزیزم سپاسگذارم  ان شاالله که لایق این همه لطف و مهربانی شما دوستان گلم باشم . + خوشحالی یعنی اینکه صبح پنجره اتاق خوابگاهت را باز کنی و بااین صحنه مواجه شوی  کلیک ++ خوشحالی دوم اینکه خسته و کوفته از کلاس برگردی و ببینی که دوستانت برایت جشن تولد گرفته اند کلیک  ( فقط همین عکس قابل انتشار بود  )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۰۳
holy mind

رفتم که رفتم

پنجشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۵۷ ب.ظ
امروز عازم خوابگاهم . فردا باید 8 صبح در مدرسه باشم . کارورزی را بیشتر از خودِ دانشگاه دوست دارم . ان شاءالله که هرچه زودتر فارغ التحصیل شوم و به یک روستای مُدرن (مدرن هم نبود مشکلی نیست فقط اینترنت حتما داشته باشد ) بروم و رسما معلمی را آغاز کنم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۵۷
holy mind

دلم چنین خانه ای میخواهد

يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۵۷ ب.ظ
خیلی خسته ام .دوست دارم 24 ساعت را فقط بخوابم .هیچ چیزی مثل کم خوابی آدم را اذیت نمیکند امروز ترم جدید رسما  شروع شده این هفته را دانشگاه نمیروم .شاید هفته ی بعدرا هم نروم . کلا حوصله ی هیچکس و هیچ چیزی را ندارم . +  به یک چنین جایی که در  عکس مشاهده میکنید ، صرفا جهت خلوت با خود به مدت یک هفته نیازمندیم  ++ خود کرده را تدبیر نیست .  ان شاالله عاقبت به خیر تمام شود
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۵۷
holy mind

زمستون خدا سرده دمش گرم : )

يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۵۷ ب.ظ

دوست داری با تمام وجود خودت را بغل کنی و محکم فشار بدهی.صورتت را میچسبانی پشت شیشه و بیرون را نگاه میکنی.برف با تمام وجود خودش را روی تن خیابان پرت میکند و تو با تمام وجودت لبخند می زنی.همیشه همین طور بودی.برف چنان هیجان زده ات میکرد که همان طور با بلوز و شلوار می دویدی توی حیاط تا برف را لمس کنی و صدای مادرت را نمیشنیدی که از پشت سر داد می زد:یه چی بپوش برو.سرما می خوریمادرت هم زیاد اصرار نمی کرد.برایش مثل روز روشن بود که وقتی برف را میبینی دیگر حواست هیچ چیز را نمی فهمد و فقط لحظه ای که تو با دست های یخ زده و قرمز که از شدت سرما میسوخت می امدی داخل لبخندی تحویلت می داد و می گفت:برو دستاتو بگیر جلو بخاری برم برات چایی بیارم. و تو همانطور که از سرما می لرزیدی خودت را به بخاری می رساندی و به این فکر می کردی که چقدر طول می کشد تا دست کش هایت را بپوشی و شیرجه بزنی بیرون. برف را دوست داری سفیدی برف تو را یاد پاک بودن زمستان می اندازد و تازه یادت می آید که چقدر عاشق زمستانی.زمستان همیشه تو را هیجان زده می کند و وقتی باد یخ می خورد روی لپت و موهایت را حرکت می دهد عجیب سرحال می آیی. این روزها این پنجره های دو جداره عجیب بین و تو و طبیعتت فاصله انداخته اند.هر چقدر که خودت را به پنجره می چسبانی فایده ندارد و در راه خدا ذره ای باد یخ از لای پنجره نمی خورد به صورتت. بلند می شوم و در اتاق را باز می کنم نفس عمیقی می کشم و باد سرد  را می بلعم و با تمام وجود حس میکنم که چقدر عاشق فصل زمستانم 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۵۷
holy mind

میخواهم بدون عنوان بماند

يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۵۶ ب.ظ
وقتی که کاری از دستم بر نمیاید برای کسی انجام بدهم حداقل کاری که میکنم این است که فوضولی در کارش نمیکنم . و وقتی نمیخواهد درمورد مشکلش حرف بزند پافشاری نمیکنم  و باحرف هایم کاری نمیکنم که بگویم ، اره فهمیدم ، فهمیدم مشکلت چیست ؟! انقد با نیش و کنایه روی مخش راه نمیروم تا خودش شروع کند و کم کم برایم تعریف کند !  جدیدا اسم دخالت کردن در کار یکدیگر را دلواپسی و نگرانی گذاشتند که من قبول ندارم . فضولی فضولیست شاخ و دم دادن نمیخواهد . کاش میتوانستم همانطور که دلم میخواهد با ابن افراد فضول برخورد کنم نه آنطوری که عقلم میگوید ! + اهل دردی که زبان دل من داند نیست  /  دردمندم من و یاران بی دردانند. شهریار
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۵۶
holy mind
http://online.1abzar.com/user.php?admin=39542&ref=http://http://nemodar.blog.ir/

پشتیبانی

​ ​