لب خاموش نمودار دل پرسخن است

کامنت ها تایید نمیشود . امانت میماند پیش خودم

پشتیبانی

بایگانی

اگر برچشب افسرده نخوری

يكشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۳۶ ب.ظ
سفارش می‌کنم به کم کردن معاشرت و همنشینی، زیرا معاشرت در این زمان هم منع دارد و هم خطر، و کم انجمنی است که خالی از بهتان و غیبت در حق مومنین و عیب‌جویی و تحقیر و ضایع کردن حقوق آنان باشد.+ از وصیت نامه آیت الله سید شهاب الدین مرعشی نجفی++ خیلی به دلم نشست
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۰:۳۶
holy mind

خط تاهای رندگی

يكشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۳۵ ب.ظ

اکثر اوقات عادت دارم که موقع خواندن کتاب، گوشهٔ بالای صفحاتی را که می‌پسندم، تا بزنم. پسندیدن عبارتست از به کار آمدن در آینده یا چیزی از گذشته را به خاطر آوردن یا نکتهٔ مهمی را بازگو کردن. به این ترتیب من کتاب‌هایی دارم که اگر هنوز بازشان نکرده باشی ، می‌شود از نیم رخشان فهمید جایی از آن چنگی به دلم زده است یا نه. دلبری کرده ، یادی گذاشته یا خاطره ای را با خود دارد. میدانید ، صفحه‌ای که تا خورده، سندی است به نام تا زننده‌اش. درست بشو نیست. ردش نمی‌رود. محو کردن خط ِتا احتمالا فقط با بازیافت کتاب ممکن است ! وقتی به روزهای رفته نگاه می‌کنم، می‌بینم رد تای بعضی از آن روز‌ها، با فشار محکم ِ دست روزگار تا خورده و محو هم نشده و نمی‌شود انگار. روزهایی که سند خورده است به نام تا زننده‌اش حال این تا زننده شاید کسی خندیده و روزگار آن را در ذهن و قلبمان تا زده ،شاید چشمی به هم خورده ، شاید صدایی سلام کرده، شاید دستی تکان خورده ، پایی قدم زده. شاید اتفاق غیر منتظره ای رخ داده و الخ . بااین وجود امروز ماییم و کتابی که هر از چند صفحه‌اش، گوشه‌ای تا خورده دارد. و گاهی اوقات که نیم رخ این کتاب روزگار را نگاه میکنی آن صفحه ی تا خورده اش را که میبنی دستت را میگیرد و تو را میبرد به آن لحظه ای که صفحه را برای همیشه تا زده . کم نیست این لحظات خصوصا یک سالی هست که اگر بگویم کتاب زندگی ام یک درمیان و یا هرروزش تا خورد اغراق نکرده ام . تا خوردن هایی که گاهی باآن ساعت ها گریه کردم ، گاهی خندیدم و گاهی فقط دعا کردم .  و دقیقا امروز خط تایی مرا برد به همان روز و همان حال . درهرصورت کم نیست این خط ها و همانطور که گفتم فقط درصورت بازیافت است که این خط تا ها پاک میشوند . تا لحظه ی بازیافت ما کی برسد الله اعلم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۰:۳۵
holy mind

این روزها به هیچ مشغولم

يكشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۳۳ ب.ظ
چند روز است که به "هیچ" مشغولم. توضیحِ "یعنی چه" اش که به این راحتی نیست. توضیح اینکه چرا  از صبح تا شب یک لحظه هم اوقات فراغت پیدا نمی کنم و آخر شب که نگاه می کنم کار چندان مفیدی هم در رزومه ی روزانه ام پیدا نمی کنم، سخت است. یعنی راستش خودم هم نمی‌دانم. گاهی وقت ها این طوری می شود. به تعبیرِ خودم برکت وقتم با من قهر می کند. سر می چرخانم و شب می شود. چشم می‌بندم و صبح می شود. و روزها پشت سر هم می گذرند درحالیکه من سرگرم روزمرگی بوده ام. همین. روزمرگی. بدون مطالعه ای که در ذهنم حک شود. بدون تصمیمی که ادامه داشته باشد. بدون کار خیری که ذخیره شده باشد. بدون هیچ ثمری. افزایشی، تغییری. این جور وقت هاست که وقتی توی وبلاگی بالای سررسیدی جایی حدیث امام صادق را می بینم که هرکس دو روزش مثل هم باشد زیان کار است یا این حدیث امام علی را که فرصت ها مثل ابر ها می گذرند. غنیمت بشماریدشان. به هم می ریزم. اینکه برای کاری که باید انجام بدهم وقت ندارم و از همین کارهایی که انجام می دهم، گریزی ندارم ، آزارم می‌دهد. بعضی وقت‌ها این طور می شود. این جور وقت هاست که باید هرچه سریعتر یک نخ اتصالی یک جایی یک کاری یک بهانه ای جور کنم و از خودش بخواهم که سرِ کیسه‌‌ی برکتِ وقت را کمی شل تر نگه دارد تا بتوانم کمی قاچاقی از آن بردارم. آخر می‌دانید خیلی سخت است که آدم به "هیچ" مشغول باشد. + حس خوبیست که وارد میزکارت شوی و این کامنت را ببینی کلیک ++ شمع قد بلند من : )  کلیک  +++ خانم دکتر مردیت رمز وبلاگت رو گم کردم دوباره برام بفرست
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۰:۳۳
holy mind
امام حسین(ع) به کوفیان فرمودند :«می‌خواهم شما را از یزید نجات دهم»اما آنها مقابلش ایستادند و نگذاشتند حسین(ع) کارش را انجام دهد. همین داستان عاشورا، در دل تک تک ما هم اتفاق می‌افتد. حسین(ع) هر محرم به دل‌های ما می‌آید و می‌فرماید: «می‌خواهم با یزید دلت مبارزه کنم؛ تو فقط مانعم نشو، بگذار کارم را انجام دهم» اما کوفیان دل ما نمی‌گذارند حسین کارش را تمام کند. یعنی ما معمولاً در مقابل حسین(ع) مقاومت می‌کنیم.فدایش بشوم که دوباره سال بعد می‌آید: من حسینم! آمده‌ام دلت را آباد کنماستاد_پناهیان+ زنده ام از اشک روضه ی این ده شب  دانلود  ++ حتما دراولین فرصت کتاب نامیرا از صادق کرمیار را بخوانید +++ التماس دعا از همه ی شما خوبان :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۲:۲۱
holy mind

کسی که وصل نیست ، افتاده

پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۹ ب.ظ
کسی که به اصلش وصل نیست افتاده؛نه اینکه تمام شده و به زمین رسیده ؛نه ! افتاده یعنی همینطورکه مثلا ایستاده و راه میرود و زندگی میکند ، افتاده.میدانید وصال یعنی جریان؛ امتداد لحظه های وصل بودن.بریدن از اصل فراق است نه آزادی.آزادی واقعی با آزادی که درتصور ماست فرق دارد . حتی رودی که به دریا وصل نیست سر انجامش باتلاق است. اسمش هم زنده رود باشد، باز مرده است! وصل نیستم ، بخاطر همین است که میفتم اما باز خدا خودش بلندم میکند . اصل ما خداست ما از خداییم به سمت خداهم میرویم ، اما حواس مان نیست که تلاش ما در جهت بریدن طناب ماست که خدا گفته : ان الانسان لیطغی! * *  سوره علق آیه 6 +  شنبه دوباره کلاس ها و خوابگاه شروع میشود . و من عازم خوابگاهم :|++ قبلا در این پستم گفته بودم که دوست دارم پنجره ی خانه ام مثل پنجره ی همین پستم باشد . اما حالا میگویم که کاش پنجره ی دلم به این زیبایی باشد اما نیست : (+++ برگشتن به آرشیو وبلاگ گاهی اوقات لازم است . آرشیوتان را هرچند وقت یکبار نگاهی بیندازید  : )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۲:۱۹
holy mind

گاهی اوقات انسان مملو ازحس های احمقانه میشود

چهارشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۷ ق.ظ
گاهی وقت ها هست که آدم حوصله اش سر می رود از همه چیز . از مدارا کردن با زندگی ، پیش آمدها ، از روز مرگی ، از تنبلی و غمبرک زدن . اینطور وقت ها آدم دلش یک چیزهایی می خواهد که تا بحال نداشته است ، یک ذوقی که تابحال نچشیده است . یک چیزی که قند توی دلش آب شود شاید . یک تحسین غافلگیر کننده که انتظارش را نداشته است . یک چیزی مثل اینکه بلند بگویی : عجب شانسی آوردم ! یک چیزی که وقتی در ذهنت تداعی میشود حس خوبی را برایت تداعی کند . حسی که از ته ته ته دلت بگویی آخیییییش خداروشکر که درست شد . می فهمید که چه می گویم ؟! بعضی وقتها در زندگی هست که آدم نمی داند به چه احتیاج دارد که حالش را خوب کند . البته میداند اما سردرگم است ، خسته است ، عقلش به جایی نمیرسد . مردد است و از حکمت خدا هیچ سر در نمیاورد . بخاطر همین هم گاهی اوقات انسان ها مملو از حس های احمقانه ای میشوند . دقیقا مثل این روزهای من ! راستش دلم یک چیز جدید می خواهد یک هیجان. یک اتفاق خوب . یک اتفاق شیرین و دلچسب که همه خانواده به شکرانه اش دورهم جشن بگبریم تا خود صبح بگوییم و بخندیم و ته دل همه ی ما یک چیز باشد یک ذوق وصف ناشدنی یک اتفاق خوب که این روزمرگی را از تن خسته مان بشوید و ببرد. یا یک خبر فوق العاده که همه مان با شنیدنش یک جیغ فرا بنفش بکشیم !  + صرفا جهت تنوع بنده خودم را تنهایی به یک استخر و سینما دعوت میکنم . و منتظر آمدن هیجانی که دلم میخواهد میمانم : )++ این هفته را دانشگاه نرفتم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۲:۲۷
holy mind

آ اول آ غیر اول ب اول ب آخر

چهارشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۵ ق.ظ
دلمـ بـرای اوّلِ دَبـســتـان تـنــگ شده؛کـــه وقــتــــی تنـــها یـــه گـــوشۀ حــیاط مــدرسه وایــسادی یــه نفـــر مـــیاد و بهــت مـــیگــهبــا مَـــن دوســت مـــیشــی؟ امسال تابستان زودتر از آنچه که تصور شود گذشت .امروز بچه های کوچک را میدیدم که دست در دست مادرشان با کیف و کفش و روپوش های نو و رنگارنگ در خیابان مشغول راه رفتن بودند. بعضی از آنها خیلی شاد وسرحال بعضی ها خوابالو و بعضی ها بی خیال و خیلی عادی به سمت مدرسه های خود درحرکت بودند . مادرهایشان مدام در حال یاد اوری و تذکر بودند و توضیح میدادند که چکار کنند و چکار نکنند . صدای بلندگو و سرود و جیغ و شلوغی بچه ها دوباره در خیابان پیچیده بود . با دیدن این صحنه ها بیاد 31 / 6 / سال هشتاد افتادم . روزی که من هم جای این کوچولو ها بودم . چقد زود گذشت !!! انگار همین دیروز بود که مادر مانتو شلوار آبی اسمانی و مقنعه سفید با کوله ی آبی رنگم را شب قبل برایم آماده کرد بود . یک مداد و پاک کن مداد رنگی و دفترچه به همراه صابون و لیوان و دستمال جیبی هم تنها محتوای داخل کوله پشتی ام بود . میخواستم تمام لوازم تحریر هایی را که خریدم داخل کیفم بگذارم که مادرم مانع شد و خودش وسایلی که لازم بود را نگه داشت و بقیه ی آنها را داخل کتابخانه ام جا گذاشت . صبح روز 31 من ساعت 7 از خواب بیدار شدم . مادرم وسایل صبحانه را اماده کرده بود و خودش هم مشغول آماده شدن بود . صبحانه را خوردم و حاضر شدم . مادرم مرا از زیر قرآن رد کرد و باهم حرکت کردیم . وقتی به انتهای کوچه رسیدیم  + ادامه ی مطلبم خاطره ای از روز اول مدرسه ام است ، شما هم اگر خاطره ای از روز اول مدرستان دارید ، درصورت تمایل تعریف کنید : )++ آغاز سال تحصیلی جدید را به همه خصوصا ورودی های 91 که امسال اولین سال معلمی آنهاست تبریک عرض میکنم : )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۲:۲۵
holy mind

من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش

چهارشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۳ ق.ظ

روزهایی که نمینویسم نه اینکه حرفی نداشته باشم ،آنقدر حرف در ذهنم و دلم هست که فقط در دلم میمانند . آنقدری که وزن پیدا میکنند و سنگین میشنوند که کلا بیخیالش میشوم حرف هایم رفته اند پشت عقل و غرور و لجبازیم مدفون شده اند . ما هم دل و دماغ بیل زدن و ناز کشیدن نداریم فعلا.درِ دل مان را گره زده ایم و انداخته ایم اش کنار قفسه سینه تا شود آنچه که باید. و این را میتوان از تمام پست های پیشنویس شده ی وبلاگم فهمید که بیشتر پست هایی هستند که منتشر شدند . این روز ها دور خودم را خط کشیده ام تا نزدیکم نشود !+ روزگاری است که روزهای بی مزه ای را طی می کنم . انگار جویدن آب در دهان !++ زنده ام نگران نباشید . هرچند بادمجان بم آفت ندارد . هرچه زودتر بهتر : )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۲:۲۳
holy mind

زندگی باچشمان بسته

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۴۲ ق.ظ
حساس کسی را دارم که وسط دریا،ناغافل آب آمده و پاروهایش را برده و حالا همین طور مانده آن وسط.دراز کشیده کف قایق و چشم هایش را بسته.چشم هایش را بسته و توی دلش دعا می کند موج های بلند و ترسناکی که هی می آیند و قایقش را بالا و پایین می کنند،بالاخره قایقش را برسانند به ساحل.چشم هایش را بسته و سعی می کند خودش را بزند به بی خیالی.خودش را می زند به بی خیالی.اما ترسی می آید و در تک تک سلول های بدنش خانه می کند.احساس کسی را دارم که وسط دریا ناغافل آب آمده و پاروهایش را برده و حالا همین طور مانده آن وسط....با ترس....بی پارو
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۴۲
holy mind

چوخوش گفتند عرفا و فروید و دوستان

دوشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۵۷ ب.ظ
ر بحث روانکاوی و تداعی آزاد جناب فروید متوجه میشوی که ، فروید می نالد از اینکه گاهی اوقات مریض هایی می آیند به مطبش و او بعنوان روانکاو وقتی طرف را روانکاوی می کند و می گوید در روان شما اینطور چیزی است و به همین علت آنطور رفتار می کنید. طرف می زند زیر داد و بیداد یا قهر می کند یا با سکوت خودش را می زند به آن راه یا در هزارتوی زبان گرفتارتان می کند و الخ اما اینکه می نالید فروید از این جهت بود که طرف می آمد برای درمان شدن یا کشف حقیقت اما بعد از حقیقت فرار می کرد و این یعنی فرار از درمان اخیرا به این نتیجه رسیده ام که در روابط اجتماعی باید آدم ها را به دو دسته تقسیم کرد. آن ها که همکاری می کنند و آن ها که همکاری نمی کنند. مثلا اگر من به خودخواهی متهم شوم قطعا به قبایم برمی خورد اما اگر روزی 2 مرتبه از افراد مختلف این را بشنوم باید همکاری کنم چون به نفع خودم است. ترم اول کلاس های حوزه که بودم ، یکی از استادان که استاد بودن و استاد خطاب کردنش الحق و الانصاف لایقش بود گفت : بسیاری از عرفای ما عقیده دارند که حقیقت نقطه ای است که آن نقطه مرکز یک دایره است. و هر یک از ما نقطه ای بر محیط این دایره هستیم. پس هر یک از ما به حقیقت از جای خودمان نگاه می کنیم. باتوجه به این صحبت استاد بنظرمن یک طریقتی(راهی - صراطی) هم هست که وقتی ما می گوییم طرف به هیچ صراطی هم مستقیم نیست همین را می گوییم منظوراین است طرف حقیقت را باهر زاویه و مکانی نشانش دهی اما باز حقیقت را نمیبیند و گاهی اوقات هم میبند اما خودرا به ندیدن میزند که این شخص شخیص مصداق بارز همان کسی که خود را به خواب زده و نمیشود بیدارش کرد میشود . این صراط هم شعاعی است از این دایره (شاخص) که گاهی باید رسید به آن نقطه ای روی محیط دایره که این صراط از آنجا شروع می شود. این یعنی همان همکاری کردن یعنی عزیز من یک لحظه تکانی به خودت بده یک لحظه بیا با هم از یک جای دیگر شروع کنیم . ولی بقول دوستم آمااااااااا افسوس از دور زدن و دور زدن و افسوس بیشتر از تنها ماندن که حاصل فرار کردن است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۷
holy mind
http://online.1abzar.com/user.php?admin=39542&ref=http://http://nemodar.blog.ir/

پشتیبانی

​ ​