لب خاموش نمودار دل پرسخن است

کامنت ها تایید نمیشود . امانت میماند پیش خودم

پشتیبانی

بایگانی

بزن و بکوب داریم ما

شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۷ ب.ظ
امروز 22 آذر مصادف با 31 مین سالگرد ازدواج والده ی گرام با ابوی محترم میباشد . همینطور علاوه بر آن تولد مادر جآن نیز میباشد و بسی خوشحالم+ حلول ماه مبارک ربیع الاول بر همگی مبارک ++ اول ربیع است و تولد مادر و سالگرد ازدواج ابوی و والده جآن ما نیز مشغول گوش دادن به این اهنگیم این آهنگ را نیز دووووس  اصافه کنید به دیگر آهنگ ها که معرفی کردم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۴ ، ۲۲:۱۷
holy mind

معضلی به نام اینترنت

پنجشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۵۲ ب.ظ
بنظرمن خاصیت زندگی این است که هرچند وقت  یکبار یک عده از اطرافیان و دوستان از زندگیت کلا حدف میشوند یااینکه نیمه حدف میشوند . البت نه اینکه زندگیشان به پایان برسد نه ! منظوراین است وجودشان در زندگی آدم به پایان میرسد و این اتفاقی است که این روزها در رندگی من به وضوح باکیفیت فول اچ دی دیده میشود. دو سه سال اخیر آدمای اطرافم وارد فاز تمام شدن شده اند . این موضوع را وقتی متوجه شدم که دیشب مخاطب های گوشی ام را نگاه کردم . باوجوداینکه چند ماه پیش یک سری از مخاطب هایی که نمیشناختم و نمیدانستم که این افراد چه کسی هستند که سیوشان کردم را حذف کردم اما بازهم دیشب حدود بیست نفری از مخاطبانم را حدف کردم . شاید یکی از خاصیت های همین نرم افزار های اجتماعی مث تلگرام و وایبر و تبک تاک و بی تاک و لاین و واتس اپ و هزار نرم افزار دیگر این بود که مرام و معرفت دوستانی که سرگرم این نرم افزار ها هستند را سنجیدم . چرا که خیلی از همین بچه های وبلاگ و دوستان خودم از وقتی که سرگرم این برنامه ها شدند دیگر وبلاگشان را ول کردند و دست به نوشتن نمیبرند و حتی احوالی از ماهم نمیگیرند ، ازطرفی هم وقتی ایمیل میزنی و یااینکه پیامی برایشان ارسال میکنی میگویند ول کن این اس ام اس را چرا تلگرام نصب نمیکنی؟ بیا داخل گروه انجا صحبت کنیم .راستش من هیچ وقت علاقه ای به این برنامه ها نداشته و نخواهم داشت. خوب هم میدانم که بستگی به روش استفاده کردن و فرهنگ استفاده ازآن و ..  دارد و با محیط و نحوه ی کار کردن باانها کاملا اشنا هستم  ولی ازاین نرم افزارها هرچه فکر میکنم خوشم نمیاید و فکر کنم هیچ وقت انهارا نصب نکنم . مثلا وقتی میبینم که خیلی از جوانان باهمین نرم افزار ها چه کارهایی که نمیکنند حالم بد میشود . وقتی میبینم انقد ارتباط با نامحرم راحت شده حالم بهم میخورد وقتی میبینم چه جوان هایی بخاطر همین نرم افزار ها از هم جدا شدند حالم بد میشود . اما خب هرچیزی خوبی هم دارد اگر نامردی نکنم و بخواهم ازخوبی هایش هم بگویم یکی ازخوبی هایش هم این است که خیلی ها جهره ی واقعیشان رانشان میدهند  من با شخصیت واقعی خیلی ها در این فضای مجازی آشناشدم [البت این قسمت فقط مخصوص نرم افزارهای اجتماعی نیست بلکه شامل وبلاگ و اینستا و .. هم میشود ] کسانی که من خوب آنهارا میشناسم ولی باآنچه که در دنیای واقعی خود را نشان میدهند زمین تا آسمان متفاوت هستند و این به من کمک میکند تا حساب خیلی از چیزها دستم بیاید و بدانم که دنیای مجازی بیشترازآنچه که فکرش را بکنی بی در و پیکر است . دنیای بیهوده و الکی که تنها بقایش بسته به چراغ چشمک زن وای فای است که اگر روزی این چراغ نباشد دیگر دنیایی در کار نیست .   + به این دنیا دل نبندید . که تنها شمارااز هرچه آنچه که هستید و میخواهید بشوید بازمیدارد .++ خدایا مارا در لینک کسانی قرار بده که تو دوستشان داری . دعای آخر متن با سبک وبلاگ نویسی : )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۲
holy mind

معلمی عشق است و عشق

پنجشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۰ ب.ظ
چندسال پیش یک سرباز معلم را در تلویزیون نشان داد که فقط 5 شاگرد داشت و اگر اشتباه نکنم درروستایی به نام کالو دراستان بوشهر تدریس میکردند  . ازروزی که بیاد دارم دوست داشتم معلم بشوم وقتی ایشان را در تلویزیون میدیدم باخودم گفتم عجب حوصله ای منکه اگر معلم شوم اصلا چنین جایی نمیروم آن هم بخاطر 5 شاگرد و در روستایی دورافتاده ! وقتی صحبت میکرد و ازایشان مستندی تهیه کردند و چند وقتی سوژه تلویزیون ودیگر رسانه ها بودند ، من به حرف هایشان که گوش میکردم احساس میکردم که شعار میدهد و از ته دل حرف نمیزند اما تا وقتیکه خودم به کارورزی نرفتم حرف هایش را درک نکردم ، دقیقا یادم است که یکبار گفتند : من وقتی لبخند شاگردم را میبینم ناخودآگاه خودهم لبخند میزنم و انگار که تمام دنیا مال من است و اینکه واقعا هیچ چیزی برای معلم به اندازه ی پیشرفت شاگردانش خوش حال کننده نیست . همه حرف هایش را بیاد دارم ولی درک نمیکردم .تااینکه همین هفته به مدرسه که رفتم اول ازهمه میخواستم احوال سارا را از مشاور مدرسه بپرسم اما مادر چند نفرازدانش اموزان امدند و تا آخر ساعت مشغول صحبت های انها بودیم وقتی که زنگ تفریح میخواستم به سمت دفتر مدرسه بروم بادیدن یکی از دخترها دقیقا همان حرف های اقای شعرانی برایم تداعی شد . وقتیکه با صدای سارا به خودم امدم که از همان ته سالن میدوید و بلند میگفت خانوم خانوم عاشقتم خانوم ممنوووونم و چنان مرا محکم بغل کرد که چادر ازسرم افتاد و بعد هم میخندید و هم گریه میکرد گفت که بلاخره پدرم قبول کرد که من مادرم را ببینم و ناخودآگاه من هم خندیدم با شادی اش شاد شدم و بادیدن خوشحالی سارا انرژی گرفتم و احساس کردم تمام دنیا مال من است : ) چادرم را مرتب کردم سارا لبخندش به اشک تبدیل شد لپش را کشیدم و گفتم دختره ی لوس گریه چرا ؟ خوب میدانستم اگه گریه اش ادامه پیدا کند من هم گریه ام میگیرد چونکه جدیدا خیلی دل نازک شده ام و اشکم در مشکم است و سعی کردم که سارا را آرام کنم گفتم خداروشکر خیلی خوشحالم کردی خبر به این خوبی که گریه ندارد ! توهم بخند و برو صورتت را آب بزن  زنگ بعد هم بیا اتاق مشاوره مفصل صحبت میکنیم  و آن هم با دستش صورتش را خشک کرد و گفت بخاطر همه چیز ازشما ممنونم و بالبخندی به سمت پله ها رفت . وقتیکه صحبت کرد گفت : خیلی نگران بودم که این مسئله را مطرح کنم این چند سال با دوستانم دراین مورد حرف نزدم چونکه میترسیدم که ازدستشان بدهم اما آن روز بلاخره در نامه ام برایتان نوشتم و هفته ی بعد  همان روزی که با خانوم زهره وند صحبت کردید  بعدش با پدرم حرف زدید پدرم قبول کرد که من پنج شنبه ها پیش مادرم بروم و اخر هفته را کنارش باشم . خوش حال شدم که بعد از 7 سال بلاخره میتواند مادرش را ببیند وقتیکه حرف میزد برق خاصی در چشمانش بود اما من در دلم غصه ی بچه های طلاق دیگری را میخوردم که درشرایطی مثل شرایط سارا هستند : (  فردا سارا پیش مادرش میرود و من هم خوشحالم ^_^ +  در وبلاگی خواندم که زن، زندگیـست و مـرد، امنیت و چه خوب می شود وقتی مـردی تمامِ مردانگیش را خـرجِ امنیتِ زندگیـش کُند و چه زیبـا می شود وقتی زنی تمامِ زندگیش را خرج غرورِ امنیتش کُند ...اینگونه امار طلاق هم خیلی کمتر میشد مگر نه ؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۰
holy mind

مراحالیست گرم که هیچ کس طاقت حال من ندارد

پنجشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۲۸ ب.ظ
اینکه دلت هوای نوشتن کند خوب است اما هرکاری که میکنی و هرچقدر که تلاش میکنی دستت به نوشتن نمیرود و اجبارش میکنی که بنویسد اما ذهنت ارور مبدهد بد است و حتی به سرت میزند که وبلاگت را حذف کنی و باخودت میگویی آخر این وبلاگ چیست که تو هرروز به آن سرمیزنی ؟ وارد تنظیمات وبلاگت میشوی گزیته ی حذف وبلاگ را انتخاب میکنی و بعدازتو میپرسد آیا مطمئنید برای حذف وبلاگ ؟ و خودت خوب میدانی که خیر مطمئن نیستی  بعد هم دلت نمیاد که حذفش کنی و دوباره تجدید نظر میکنی و بیخیال حذفش میشوی امشب میخواستم وبلاگم را برای همیشه حذف کنم . اما نتوانستم  دلم میخواهد بمانم و دراین فضای مجازی بنویسم دلم میخواهد بمانمو از روزهای معلمی ام بنویسم از خاطرات مدرسه و خوابگاه ورفت و آمد هایم و اتوبوس بنویسم اما چرا فکر حذف کردن به سرم افتاد نمیدانم ! شاید دلگرفتگی ها علت این امر باشد شاید هم ... بیخیال حال هرچه که هست کلا دیشب و امشب خیلی  دلم گرفت . اما مهم نیست دل است دیگر خودش خوب میشود .  + بیست و دو عزیز معذرت
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۸
holy mind

این چه نگاه کردن است ؟

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۰۶ ب.ظ
انسان ها کلا وقتی که احساس میکنند زیر نظر هستند احساس راحتی ندارند من هم از این قاعده مستثنی نیستم و وقتی کسی به طور دائم خیره مرا نگاه میکند حس خوبی ندارم یکی از دوستان من همیشه طرز نگاه کردنش خیره است وقتی هم نگاهش میکنم و به او میفهمانم که متوجه ی نگاهش میشوم سری تکان میدهد و هیچ نمیگوید فورا نگاهش را برمیگرداند بارها و بارها در طول این چند سال که دریک خوابگاه باهم هستیم ، متوجه این نگاهش شدمنماز که میخوانم نگاه میکند .داخل سلف غذا میخورم نگاه میکندسرکلاس حرف میزنم نگاه میکندکنفرانس که میدهم دیگر پلک نمیزنداما همیشه توجهی نکرده ام و برایم مهم نبوده و گفته ام عادتش است اما گاهی اوقات هم که بیشتراز حد معمول نگاه میکند به او گفته ام که :فاطمه جان چیزی میخواهی بگویی ؟یااینکه فاطمه خانوم احساس میکنم حرفی داری ولی به من نمیگویی !ولی همیشه میگوید نه نه حرفی ندارم .نمیدانم چه هدفی دارد ولی این را میدانم که نگاهش بی دلیل نیست و این نگاه های خیره وپرمعنا را زیاد دوست ندارم و بین حرف هایم طوری که به درمیگویم که دیوار بشنود و میگویم از نگاه خیره بدم میاید و اوهم میگوید منم همینطور . ولی باید پرده از این نگاه برداشته شود . + شنبه تولد دوستم است و حس فکر کردن به اینکه چه بخرم را ندارم . منتظر شنیدن پیشنهاد هایتان هستم : )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۶
holy mind

چاره ای باید اندیشید

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۲۱ ب.ظ
به دنبال کارهایم به بیرون ازمنزل میروم . هوای پاییزی و غروبش چنگی به دل نمیزند ، آخر هیچ وقت نتوانستم رابطه ی صمیمانه ای با پاییز برقرارکنم . کیفم رو روی شانه ام جابه جا میکنم و همینطور که میروم سر راهم کارها و خرید هایی را که لازم دارم ، تهیه میکنم . تاکسی میرسد سوارمیشوم چند ایستگاه که میگذرد جمعیت زیادی را میبینم که  اعتراض کنان و با صدای بلند حرف میزدند همه شاکی و ناراحت ! ماموران شهرداری و نیروی انتظامی هم بودند متوجه شدم ماشین هایی که در گوشه ای از میدان جمع میشدند و میوه و سبزی و سیب زمینی و پیاز و هرانچه که معمولا مردم هرروز نیاز دارند و تهیه میکند آن هم به دلیل کیفیت خوب و قیمت مناسبش استقبال خوبی ازآنها میشد ، را درحال جمع آوری هستند میوه ها و سبزی اایی که همان هارا من در محله ی خودمان با دو یا سه برابر قیمت دیده ام که میفروشند اما کیفیت همان کیفیت بود و هیچ تفاوتی نداشت خلاصه همگی اعتراض میکردند که ازاینجا به هرجای دیگری برویم بازهم شمامیاید و بساطمان را جمع میکنید . هرچقدر داد میزدند به آنها حق میدادم . حق داشتند که داد بزنند و اعتراض کنند چونکه من خودم میدیدم که در گرما و سرما این بنده های خدا مشغول کار هستند . زمستان ها از سرما گاهی دست هایشان سرخ میشد و دستشان را برروی هیزم هایی را که در کنارشان روشن میکردند نگه میداشتند تا که گرم شود . ازآن طرف تابستان ها حتی در اوج گرما که هرکسی در خانه ی خودش زیر باد خنک کولر دراز کشیده و مشغول استراحت است آنها دادمیزدند که بدو بیا بدوبیا حراج شد . برای چه؟ تنها برای اینکه یک لقمه نان حلال برسر سفره هایشان ببرند تا که شب برمیگردند شرمنده خانواده نباشند . آن وقت مسئولین بجای اینکه درنقاط پررفت و آمد شهر و استان مکانی را به صورت غرفه هایی برای این ماشین دارها که توانایی تهیه مغازه و خرید آن را ندارند  در نظر بگیرند حتی کرایه ای هم ازآنها بگیرند  تا که بازار روزی هم بشود که هم آنها مکانی ثابت داشته باشند و هم اینکه باعث ترافیک و مشکلاتی که ایجاد میشد نشوند و هم اینکه مغازه دار ها حساب کار دستشان بیاید و هرقیمتی که میخواهند جنسشان را به مردم قالب نکنند . میایند و صورت مسئله را پاک میکنند و به کل بساطشان را جمع میکنند و شب هم با خیال راحت برمیگردند و انگار نه انگار که نان یک عده را در آن روز آجر کرده اند .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۱
holy mind
خانوم زهره وند گفت که امروز باید برای بچه ها صحبت کنید . من هم فقط موضوع بحث را پرسیدم و مشکلی برای حرف زدن نداشتم و وقتی مشخص شد در چه مورد باید صحبت کنم ،تصمیم برآن شد زنگ اول برای بچه های سال اول و دوم سال دوم و سوم برای سال سوم ها صحبت کنم . زنگ اول بود و به سمت کلاس سال اولی ها رفتم وارد کلاسشان که میشوم همگی بلند میشوند و صلوات میفرستند و من همزمان میروم کنار تخته سیاه و روی سکو میایستم جایی که دبیرهایشان همیشه میایستند و درس میدهند و درس میپرسند . صلوات که تمام میشود سرجایشان مینشینند اما همهمه و شیطنت ها کماکان ادامه دارد . یکی ازبچه ها بلند میشود و میپرسد خانوم قرار است شما بجای خانوم مالمیر به مادرس بدهید؟ من هم گفتم اگر ساکت شوید جواب تک تک سوال هایتان را میدهم . کمی صبر کردم و فقط به بچه ها نگاه کردم . وقتی متوجه نگاه های بدون تذکر من شدند ، یک دفعه سکوت عجیبی برقرار شد و بعضی هم که صحبت میکردند با سقلمه ی کناری به خودشان میامدند و ساکت میشدند ، لبخند زدم و بلند شدم خودم را معرفی کردم . همیشه عادت دارم که موقع معرفی اسم کوچکم را هم میگویم . تعجب کردند که اسمم را گفتم و احساس صمیمیت بیشتری پیدا کردند برایشان ازهدفم گفتم ازاینکه چرا من این جا هستم رفته رفته بچه ها بقول معروف یخشان اب شد . و سوالات شخصی پرسیدم که همه را سربسته جواب دادم . یاد دوران دبیرستان خودم افتادم که چطوربودم و چطور شدم . دلم برای 3، 4 سال پیش خودم تنگ شد که من هم دختری دبیرستانی مثل همین دخترهابودم و دغدغه های ان موقع کجا و دل نگرانی و دغدغه های الانم کجا ! بچه ها یک به یک سوالات خود را پرسیدند، گفتم که هرسوالی دررابطه با موضوع بحث ، هست بپرسید خیلی ها هم سوال هایشان را که میگفتند نمیتوانیم بپرسیم و گفتم که بنویسید و به من سوال هایتان را بدهید سوال هایشان را برایم نوشتند و قراراست هفته ی آینده به سوال هایشان جواب بدهم .و خیلی ازسوالات هم نمیدانم که چگونه جواب بدهم که باهمکاری استادم جواب سوال آنهاراهم پیدا کردم و روشش را یاد گرفتم . زنگ های بعد هم همینطور بدین روال گشت  . این هفته که مدرسه رفتم  آنقدر به قول معروف فک زدم که زنگ آخر صدایم درنمیامد و لیوان اب جوشی خوردم بلکه صدایم بازتر شود تا بتوانم جواب دخترهایی که به اتاق مشاوره میآیند را بدهم  آخر عادت ندارم که انقدر صحبت کنم و این بود که حنجره ام تعجب کرد و صدایم گرفت . حدود 50 نامه و سوال را داده اند که جواب بدهم . مدیر مدرسه هم پرده از رفتارخوبش برداشت ازافکار پلیدش رونمایی کرد و نشان داد که هدفش ازآن برخورد عالی و احوال پرسی زیاد خواستگاری از من بود اما  من مانده ام که چرا جلسه ی دوم این مسئله را مطرح کرد ؟ لااقل میگذاشت که جلسه ی اخر بگوید تا هم بیشترمرا بشناسد و هم اینکه من معذب نباشم وقتی ایشان رامیبینم . و فهمیدم که هر وقت همه چیز اوکی بود یک جای کار میلنگد . بگذریم این روز ها خیلی کارهای عقب افتاده دارم گزارش کارورزی را هم که تابحال هیچ ننوشته ام از کتاب و جزوه هایم که بگویم دریغ از خواندن یک صفحه !!! اینترنت هم بخاطر باران و تگرگ و رعد وبرق های دورور اخیر سرعتش در حد حلزون قطع نخایی است که باعشقش مشغول قدم زدن زیر باران میباشد و خیلی ازاوقات کلا نت قطع میشود و نمیتوانم کارهای اینترنتی ام را انجام دهم . از نماز صبح که بیدارمیشوم تا 12 یا 1 شب مشغول انجام کارهای خانه و بیرون ازخانه هستم . از درست کردن ناهار و شام تا خرید کردن و کمک کردن به خواهر و برادرهای کوچکتر برای انجام تکلیف هایشان . نمیدانم حکمت خداچیست  درست است که حکمت خدا خیلی بالاتر از درک و فهم من است اما این قسمت زندگی واقعا سخت میگذرد درست است به روی خودم نمیآورم ولی واقعا نگرانم و همه ی کارهارا مثل ربات انجام میدهم . ازخدامیخواهم که توان و نیرویی بدهد که بتوانم از پس این مشکلات برآیم و مدام باخودم زمزمه میکنم  روزگار دو روز است ، روزی به سود تو، و روزی به زیان تو است ، پس آنگاه که به سود تو است به خوش گذرانی و سرکشی روی نیاور، و آنگاه که به زیان تو است شکیبا باش.* سعی میکنم شکیبا باشم تااگد عمری بود با مرور گذشته هایم لبخندی ازسررضایت برروی لبانم بنشیند نه اینکه افسوس و آه باشد .  الهی آمین .                                                         -------------------------------------------------------------+ عنوان مطلب از حضرت حافظ  : )++  این هم مخصوص ماهی سیاه شکموی خودم  کلیک * حکمت 396 نهج البلاغه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۰
holy mind

والدین محترم لطفا درزندگی فرزندانتان دخالت نکنید

چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۱۸ ب.ظ
متنفرم از مادر های که دخترشان را درست تربیت نمیکنند و همینطور تا خواستگار برای دخترشان میآید دست و پایشان را گم میکنند و فورا دخترشان را به عقد طرف درمیاوردند و بعد ازاینکه زندگی بچه گانه و بدون تحقیق و آشنایی دخترشان شروع میشود شروع به دخالت در زندگی دخترشان کرده و با حمایت های بیخودسان باعث اختلاف و درگیری طرفین میشوند و حالا که اختلاف بالاگرفت بخاطر خودخواهی خودش و به کرسی نشاندن حرفش میخواهد طلاق دخترش را بگیرد . و صدالبته بیشتر متنفر از دختری که خودش نمیتواند تصمیم بگیرد و به هرکسی اجازه ی دخالت در زندگی خصوصی خودش و همسرش را میدهد . وقتی که دختری را میبینم و اتفاقی صحبت هایمان شروع میشود و باهم صحبت میکنیم . و میبینم که دهه هفتادی است و درشرف طلاق واقعا ناراحت میشوم و ناخودآگاه حس بدی نسبت به مادرش پیدا میکنم مادری که همراهش است و نمیگذارد حتی دخترش درد دلش را به من هم بگوید . البت اینطور موقع هااز انجایی که خیلی رک هستم [ متاسفانه یا خوشبختانه ] خیلی شیک و مجلسی به مادر و یا هرکسی دیگری که مخل است میگویم که حداقل بگذارالان درد دلش را بگوید بلکه سبک شود و خداروشکر ده دقیقه ای ساکت میشود و هراز گاهی نگاهی غضبناک به من میندازد . خلاصه حرف پشت حرف ، گریه پشت گریه ، و بلاخره میفهمی که دعوای اصلی برسر مسئله ی خییییلی ساده و پیش پاافتاده ای است که 1: قدی و بی عرضگی پسر 2: بلانسبت نفهمی و لوس بودن دختر 3: خودخواهی و حمایت های بیخودی والدین دوطرف که گاه از سر دلسوزی الکی است و گاه از سر خودخواهی باعث دامن زدن به این دعوای بچگانه میشود . باهردویشان صحبت کردم هم مادر و هم دختر ، مادر و دختری که هیچکدامشان را نمیشناختم و حتی آنها هم مرا نمیشناختند . و متوجه شدم دختر دوست دارد که دوباره برگردد و همسرش هم همینطور . مادرش حتی وقتی دید که من دخترش را قانع کردم که برگردد ، با حرفی کاملا غیر منطقی برگشت و گفت : اگر طلاق بگیرد منتش راهم دارند و بخاطر پول پدرش هم که شده دوباره به خواستگاریش میایند سر یک ماه نشده عقدش میکنند . من هم که تقریبا از دست مادرش کفری بودم گفتم اولا خودت میگویی بخاطر پول پدرش نه بخاطر خود دخترت دوما شرایط دخترت بعد طلاق و قبل ازدواج زمین تا اسمان است و کسی منت دختر مطلقه را ندارد سوما تا سه ماه باید عده نگه دارد آنوقت شماچطور یک ماهه شوهرش میدهی؟؟ خلاصه دختر راضی شد برگردد و گفت مادر راست میگوید شماهم ازاول نگذاشتی که من حرف بزنم ، من اگر طلاق بگیرم  مثل قبل کسی مرا بخاطر خودم نمیخواهد . و مادرش هم کمی فکر کرد و چیزی نگفت . ولی دختر را راضی کردم که اگر همسرت همدوست دارد که برگردی ، برگردد و بعدش خداحافظی کردم و برگشتم . احساس خستگی میکردم  هم روحی و هم جسمی نمیخواستم اصلا صحبت کنم ولی دلم سوخت بحال دختری که دستی دستی داشت زندگیش را ازبین میبرد . و هرانچه گفتم طبق وظیفه ام به عنوان یک انسان بود همانطور که سعدی هم میگوید : توکزمحنت دیگران بی غمی نشاید که نامنت نهد آدمی  . خلاصه بعد ازکلی صحبت ، وقتی خداحافطی کردم لبخند روی صورت دختر بود و ازمن تشکر کرد من هم با لبخندی ازاو خداحافظی کردم . نمیدانم سرنوشت این دختر که تا به دیروز اصلا ندیده بودمش  چه میشود ؟ اما امیدوارم که هرچه صلاحش است صورت بگیرد .الهی آمین
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۲:۱۸
holy mind

خانه ی سنتی با شیشه های رنگی

چهارشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۱۰ ب.ظ
تنها رشته  و کاری که علاوه بر روانشناسی و معلمی دوست داشته و دارم رشته ی معماری هنرهای اسلامی است . بی شک وقتی که معماری های گذشته را میبینم گل از گلم میشکفت و لذت میبرم . مثلا وقتی که به حوزه میروم حواسم به گنبد و طاق هایی است که برای آن محیط درست کرده اند و حتی یکبار بسکه بالا را نگاه کردم نزدیک بود چنان با کله زمین بخورم که دهان و دندان و دماغمان سرویس شود ولی خب تپقی جانانه زدیم و اصلا به روی مبارک نباوردیم و راهمان را ادامه دادیم : دی ولی اگر معلم نمیشدم حتما این رشته را ادامه میدادم و برای خودم خانه ای طراحی میکردم . خانه ای که حیاط بزرگی داشته باشد و پنجره های ارسی با شیشه های رنگی  قرمز و آبی و زرد  که هلالی هم باشد و همینطور یک حوض گرد وسط حیاط میگذاشتم .دور تا دور حوض را گلدان میچیدم آن هم شمعدانی های قرمز و صورتی و یک عالمه ماهی گلی درون حوض مینداختم . و درخت بید مجنونی را درون باغچه ام میکاشتم . و تابی را هم زیر درخت بید مجنونم میگذاشتم . درش هم حتما باید کلون داشته باشد ، تخته چوبی را هم برروی ایوان خانه قرار میدادم و فرش دست بافتی را برروی آن مینداختم . و سماور نفتی مادر بزرگم را هم کش میرفتم و چایی تازه ای دم مینداختم و اهل بیتمان را صدا میزدیم که بیاید چایی حاضر است و دور هم عکسی مینداختیم آن هم بااین دوربین هایی که عکس را بلافاضله چاپ شده تحویلت میدهند و من نمیدانم اسمشان چیست و پایین را تاریخ میزدم و در آلبوم خانوادگیمان قرار میدادم  البت تا یادم نرفته بگویم که  اگر سماورش را کش بروم ،تمام سرویس های مسی که دارد و تقریبا الان عتیقه هستند و به جانش بسته است را هم میقاپیدم و نمیگذاشتم بفهمد : )خب از فضای حیاط که بگذریم فضای داخل خانه را دوس دارم که کاملا مدرن بچینم البت اسباب خانه نه طرح خانه را . یعنی تلفیقی از سنتی و مدرن بودن را باهم تجربه کنم . مثلا دیوار های قسمت پذیرایی را میدادم که یک جاهایی اش را کاه گل کنند کجا؟ بطور مثال  قسمتی که قاب را طراحی میکنن برای عکس های قدیمی و اینجور چیزها را کاه گل میکردم و دورتا دورش را با کاشی های فیروزه ای یک در یک تزئین میکردم .در مورد دیگر قسمت ها مثلا حمامش شاید حمام را مثل خزینه طراحی میکردم : دی  البت دراین مورد دقیقا تصمیمم را نگرفته ام و باید بیشتر فکرکنم .اما اتاق هارا هم حتما در طبقه ی بالا قرار میدادم و چون بنده تا لنگ ظهر گاهی اوقات میخوابم و باید از دسترس فریاد هایی که لنگ ظهراست بیدار شو خارج شم  : ) به همین دلیل پله های زیادی را میگذاشتم که اهل بیت تنبلیشان بیاید که بالابیایند و ازخواب بلندم کنند.خلاصه خدمتتان عرض کنم حالا که خودم معلم شدم و معلم هم مگر درخواب چنین چیزی را ببیند .و پدر محترم هم از خانه ای که در نظر بنده ایت زیاد خوشش نمی آید ، پس باید دنبال یک شوهر پولدار باشیم تا که بتوانیم به اهدافمان برسیم . باشد که رستگار شویم : دی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۲۲:۱۰
holy mind

اولین روزکارورزی

سه شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۳۷ ب.ظ
لاخره بعد ازکی تاخیر و معطلی این هفته به کارورزی رفتم . هفته ی قبل که تعطیل بود و هفته ی قبلش کاملا آماده برای رفتن به مدرسه که استاد گفتند که فعلا مدرسه ای که شنبه ها مشاور داشته باشد نداریم و این شد که من ماندم و تااین هفته مدرسه ام مشخص نشد . سرانجام  شنبه 9 آبان هزار و سیصد و نود و چهار اولین روز کارروزی من بود : )و من صبح زود بیدارشدم و به سمت مدرسه رفتم هوایی کاملا خنک و دلنشین . خش خش برگ ها را کاملا میشنیدی . برگ های درختان در حال ریختن بودند و رفتگر مشغول جارو کردن انها بود . نگهبان دانشگاه مشعول گوش دادن به اخبار ساعت 7 صبح بود و به همراه اخبار نان سنگک و پنیر و چای شیرین را هورت میکشید و وقتی سلامش کردم و صبح بخیری گفتم در جواب گفتند : سلااااااام خآنوم معلم ان شاالله که روز خوبی رو داشته باشین و من هم تشکری کردم و از دانشگاه خارج شدم بچه های کوچک و بزرگ در تکاپوی رفتن به مدرسه بودند بعصی ها شال و کلاه کرده و با سرعت بیشتری راه میرفتند و بعضی هم مثلمن باخیال راحت و فرآغ بال به سمت مدرسه در حرکت بودندسوار تاکسی شدم و چون ازقبل ادرس را با Gpsپیدا کرده بودم مشکلی برای ادرس نداشتم و به راحتی  مدرسه را پیدا کردم چشمم به سردر افتاد متوجه شدم که مدرسه ی شاهد است سر درش نوشته بود دبیرستان دخترانه ی شاهد علامه مجلسی خوشحال شدم ازاینکه مدرسه ی شاهد هستم . و همیشه دوست داشتم که برای بار اول مدرسه ی شاهد باشم و این را تا وقتی که سر در راخواندم ، خبر نداشتم . وارد مدرسه شدم و بسم الله گفتم و ازخدا خواستم که همیشه طوری باشم و به گونه ای رفتار کنم که کارهایم باعث رضایت خودش باشد . و هنگام ورود به اتاق مدیر برای تحویل دادن معرفی نامه بابرخورد بسیار عالی مدیر و مشاور مدرسه مواجهه شدم و این رفتار خودش سبب شد که احساس خیلی راحتی در مدرسه داشته باشم و بتوانم کاملا با خیال راحت و بدون حاشیه به کارهایم برسم . روز اول بر خلاف تصورم چهار مراجعه کننده بود که مشاور از قبل اطلاعاتی را درموردشان به من داده بود و وقتی امدند خیلی خوب توانستم باانها ارتباط برقرار کنم . حتی زنگ تفریح دوم دوتا از دخترها امدند و گفتند با همان خانوم مقنعه کرمیه کار داریم و باوجوداینکه من خودم را معرفی کرده بودم و اسم کوچکم را هم گفتم اما فقط خآنوم میگفتند و اسمم را فراموش کرده بودند : ) و در اخر یکی از دخترها که شیطان تر بود گفت : خانوم الان ما هیچ مشکلی نداریم  فقط اومدیم اسم ادکلنتونو بپرسیم : / و اینگونه بود که بنده ماستم را در کیسه کردم و فهمیدم وه دانش آموزان حتی برروی ادکلن معلمشان هم حساس هستند و تصمیم گرفته هفته ی بعد شیک تر و مرتب تر به مدرسه بروم : ) خلاصه بگویم کلا همه چیز اوکی بود از پرسنل گرفته تا محیط فیزیکی مدرسه و دانش اموزان . و ازاین بابت من خوشحالم و بعد اینکه مدیر خروجم را زد دوباره برگشتم و سوار اتوبوس شدم وبه  پیش به سوی یونی .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۷
holy mind
http://online.1abzar.com/user.php?admin=39542&ref=http://http://nemodar.blog.ir/

پشتیبانی

​ ​