دوردنیاگردوروزی برمراد مانرفت /دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۲۰ ب.ظ
خانوم زهره وند گفت که امروز باید برای بچه ها صحبت کنید . من هم فقط موضوع بحث را پرسیدم و مشکلی برای حرف زدن نداشتم و وقتی مشخص شد در چه مورد باید صحبت کنم ،تصمیم برآن شد زنگ اول برای بچه های سال اول و دوم سال دوم و سوم برای سال سوم ها صحبت کنم . زنگ اول بود و به سمت کلاس سال اولی ها رفتم وارد کلاسشان که میشوم همگی بلند میشوند و صلوات میفرستند و من همزمان میروم کنار تخته سیاه و روی سکو میایستم جایی که دبیرهایشان همیشه میایستند و درس میدهند و درس میپرسند . صلوات که تمام میشود سرجایشان مینشینند اما همهمه و شیطنت ها کماکان ادامه دارد . یکی ازبچه ها بلند میشود و میپرسد خانوم قرار است شما بجای خانوم مالمیر به مادرس بدهید؟ من هم گفتم اگر ساکت شوید جواب تک تک سوال هایتان را میدهم . کمی صبر کردم و فقط به بچه ها نگاه کردم . وقتی متوجه نگاه های بدون تذکر من شدند ، یک دفعه سکوت عجیبی برقرار شد و بعضی هم که صحبت میکردند با سقلمه ی کناری به خودشان میامدند و ساکت میشدند ، لبخند زدم و بلند شدم خودم را معرفی کردم . همیشه عادت دارم که موقع معرفی اسم کوچکم را هم میگویم . تعجب کردند که اسمم را گفتم و احساس صمیمیت بیشتری پیدا کردند برایشان ازهدفم گفتم ازاینکه چرا من این جا هستم رفته رفته بچه ها بقول معروف یخشان اب شد . و سوالات شخصی پرسیدم که همه را سربسته جواب دادم . یاد دوران دبیرستان خودم افتادم که چطوربودم و چطور شدم . دلم برای 3، 4 سال پیش خودم تنگ شد که من هم دختری دبیرستانی مثل همین دخترهابودم و دغدغه های ان موقع کجا و دل نگرانی و دغدغه های الانم کجا ! بچه ها یک به یک سوالات خود را پرسیدند، گفتم که هرسوالی دررابطه با موضوع بحث ، هست بپرسید خیلی ها هم سوال هایشان را که میگفتند نمیتوانیم بپرسیم و گفتم که بنویسید و به من سوال هایتان را بدهید سوال هایشان را برایم نوشتند و قراراست هفته ی آینده به سوال هایشان جواب بدهم .و خیلی ازسوالات هم نمیدانم که چگونه جواب بدهم که باهمکاری استادم جواب سوال آنهاراهم پیدا کردم و روشش را یاد گرفتم . زنگ های بعد هم همینطور بدین روال گشت . این هفته که مدرسه رفتم آنقدر به قول معروف فک زدم که زنگ آخر صدایم درنمیامد و لیوان اب جوشی خوردم بلکه صدایم بازتر شود تا بتوانم جواب دخترهایی که به اتاق مشاوره میآیند را بدهم آخر عادت ندارم که انقدر صحبت کنم و این بود که حنجره ام تعجب کرد و صدایم گرفت . حدود 50 نامه و سوال را داده اند که جواب بدهم . مدیر مدرسه هم پرده از رفتارخوبش برداشت ازافکار پلیدش رونمایی کرد و نشان داد که هدفش ازآن برخورد عالی و احوال پرسی زیاد خواستگاری از من بود اما من مانده ام که چرا جلسه ی دوم این مسئله را مطرح کرد ؟ لااقل میگذاشت که جلسه ی اخر بگوید تا هم بیشترمرا بشناسد و هم اینکه من معذب نباشم وقتی ایشان رامیبینم . و فهمیدم که هر وقت همه چیز اوکی بود یک جای کار میلنگد . بگذریم این روز ها خیلی کارهای عقب افتاده دارم گزارش کارورزی را هم که تابحال هیچ ننوشته ام از کتاب و جزوه هایم که بگویم دریغ از خواندن یک صفحه !!! اینترنت هم بخاطر باران و تگرگ و رعد وبرق های دورور اخیر سرعتش در حد حلزون قطع نخایی است که باعشقش مشغول قدم زدن زیر باران میباشد و خیلی ازاوقات کلا نت قطع میشود و نمیتوانم کارهای اینترنتی ام را انجام دهم . از نماز صبح که بیدارمیشوم تا 12 یا 1 شب مشغول انجام کارهای خانه و بیرون ازخانه هستم . از درست کردن ناهار و شام تا خرید کردن و کمک کردن به خواهر و برادرهای کوچکتر برای انجام تکلیف هایشان . نمیدانم حکمت خداچیست درست است که حکمت خدا خیلی بالاتر از درک و فهم من است اما این قسمت زندگی واقعا سخت میگذرد درست است به روی خودم نمیآورم ولی واقعا نگرانم و همه ی کارهارا مثل ربات انجام میدهم . ازخدامیخواهم که توان و نیرویی بدهد که بتوانم از پس این مشکلات برآیم و مدام باخودم زمزمه میکنم روزگار دو روز است ، روزی به سود تو، و روزی به زیان تو است ، پس آنگاه که به سود تو است به خوش گذرانی و سرکشی روی نیاور، و آنگاه که به زیان تو است شکیبا باش.* سعی میکنم شکیبا باشم تااگد عمری بود با مرور گذشته هایم لبخندی ازسررضایت برروی لبانم بنشیند نه اینکه افسوس و آه باشد . الهی آمین . -------------------------------------------------------------+ عنوان مطلب از حضرت حافظ : )++ این هم مخصوص ماهی سیاه شکموی خودم کلیک * حکمت 396 نهج البلاغه
۹۴/۰۸/۲۰