معلمی عشق است و عشق
پنجشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۰ ب.ظ
چندسال پیش یک سرباز معلم را در تلویزیون نشان داد که فقط 5 شاگرد داشت و اگر اشتباه نکنم درروستایی به نام کالو دراستان بوشهر تدریس میکردند . ازروزی که بیاد دارم دوست داشتم معلم بشوم وقتی ایشان را در تلویزیون میدیدم باخودم گفتم عجب حوصله ای منکه اگر معلم شوم اصلا چنین جایی نمیروم آن هم بخاطر 5 شاگرد و در روستایی دورافتاده ! وقتی صحبت میکرد و ازایشان مستندی تهیه کردند و چند وقتی سوژه تلویزیون ودیگر رسانه ها بودند ، من به حرف هایشان که گوش میکردم احساس میکردم که شعار میدهد و از ته دل حرف نمیزند اما تا وقتیکه خودم به کارورزی نرفتم حرف هایش را درک نکردم ، دقیقا یادم است که یکبار گفتند : من وقتی لبخند شاگردم را میبینم ناخودآگاه خودهم لبخند میزنم و انگار که تمام دنیا مال من است و اینکه واقعا هیچ چیزی برای معلم به اندازه ی پیشرفت شاگردانش خوش حال کننده نیست . همه حرف هایش را بیاد دارم ولی درک نمیکردم .تااینکه همین هفته به مدرسه که رفتم اول ازهمه میخواستم احوال سارا را از مشاور مدرسه بپرسم اما مادر چند نفرازدانش اموزان امدند و تا آخر ساعت مشغول صحبت های انها بودیم وقتی که زنگ تفریح میخواستم به سمت دفتر مدرسه بروم بادیدن یکی از دخترها دقیقا همان حرف های اقای شعرانی برایم تداعی شد . وقتیکه با صدای سارا به خودم امدم که از همان ته سالن میدوید و بلند میگفت خانوم خانوم عاشقتم خانوم ممنوووونم و چنان مرا محکم بغل کرد که چادر ازسرم افتاد و بعد هم میخندید و هم گریه میکرد گفت که بلاخره پدرم قبول کرد که من مادرم را ببینم و ناخودآگاه من هم خندیدم با شادی اش شاد شدم و بادیدن خوشحالی سارا انرژی گرفتم و احساس کردم تمام دنیا مال من است : ) چادرم را مرتب کردم سارا لبخندش به اشک تبدیل شد لپش را کشیدم و گفتم دختره ی لوس گریه چرا ؟ خوب میدانستم اگه گریه اش ادامه پیدا کند من هم گریه ام میگیرد چونکه جدیدا خیلی دل نازک شده ام و اشکم در مشکم است و سعی کردم که سارا را آرام کنم گفتم خداروشکر خیلی خوشحالم کردی خبر به این خوبی که گریه ندارد ! توهم بخند و برو صورتت را آب بزن زنگ بعد هم بیا اتاق مشاوره مفصل صحبت میکنیم و آن هم با دستش صورتش را خشک کرد و گفت بخاطر همه چیز ازشما ممنونم و بالبخندی به سمت پله ها رفت . وقتیکه صحبت کرد گفت : خیلی نگران بودم که این مسئله را مطرح کنم این چند سال با دوستانم دراین مورد حرف نزدم چونکه میترسیدم که ازدستشان بدهم اما آن روز بلاخره در نامه ام برایتان نوشتم و هفته ی بعد همان روزی که با خانوم زهره وند صحبت کردید بعدش با پدرم حرف زدید پدرم قبول کرد که من پنج شنبه ها پیش مادرم بروم و اخر هفته را کنارش باشم . خوش حال شدم که بعد از 7 سال بلاخره میتواند مادرش را ببیند وقتیکه حرف میزد برق خاصی در چشمانش بود اما من در دلم غصه ی بچه های طلاق دیگری را میخوردم که درشرایطی مثل شرایط سارا هستند : ( فردا سارا پیش مادرش میرود و من هم خوشحالم ^_^ + در وبلاگی خواندم که زن، زندگیـست و مـرد، امنیت و چه خوب می شود وقتی مـردی تمامِ مردانگیش را خـرجِ امنیتِ زندگیـش کُند و چه زیبـا می شود وقتی زنی تمامِ زندگیش را خرج غرورِ امنیتش کُند ...اینگونه امار طلاق هم خیلی کمتر میشد مگر نه ؟!
۹۴/۰۹/۰۵