امید هیچ معجزه ای ز مرده نیست ؛ زنده باش !
١- با این که من در این ساعت و در این لحظه دلم سخت گرفته از فضای این بیمارستان ولی با برفی که بارید، نوری در دل من تابیده شد. قلبم از این همه زیبایی مچاله شد. به وقت ٠٠:٣٠ بامداد یکشنبه ٢٥ دی ماه ١٤٠١
٢- این جا همچنان برف می بارد . من در حال گوش دادن به این قطعه زیبا هستم . برف میبارد و از پشت پنجره به تماشای آن ایستادم. پرهای بالش خدا بر سرمان می ریزد. یک آن زمان و مکان را گم کردم و گمان بردم سال ۸۶ است. برف چنان می آید که مدرسه برای یک هفته تعطیل می شود و هر شب، من با خیال راحت به خواب می روم. به وقت نخوابیدن و کلافگی ٠٣:٥٨ بامداد
٣- میشود هر وقت برف بارید ؛ فقط یاد من بیفتی ؟! بشنویم به وقت ٠٥:٣٤
٤- بلاخره صبح شد .از شب گذشته برف می بارد. شهر یک دست سفید شده و در سکوتی آرامش بخش فرو رفته. کلیک در چهار پنج سال اخیر همچین برفی را به یاد ندارم. انگار سال ۸۶ باشد. یا قبل تر ۸۳، که حتّی بر خورشید هم برف نشست. به راستی که قدر دانه به دانه ی برف را آدمیزاد وقتی می فهمد که شهر زیبا و کوهستانی اش را خشک و رودخانه هایش را خالی می بیند .
پ.ن: مطالب بالا ثبت موقت شده بود . فرصت تکمیل را تا به امروز بدست نیاوردم . باید احوالاتم را ثبت کنم تا یادم نرود . این روزها همه چیز تاکید میکنم همه چیز فراموش شده و فراموش میشود . باید بنویسم.