لب خاموش نمودار دل پرسخن است

کامنت ها تایید نمیشود . امانت میماند پیش خودم

پشتیبانی

بایگانی

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

این چه نگاه کردن است ؟

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۰۶ ب.ظ
انسان ها کلا وقتی که احساس میکنند زیر نظر هستند احساس راحتی ندارند من هم از این قاعده مستثنی نیستم و وقتی کسی به طور دائم خیره مرا نگاه میکند حس خوبی ندارم یکی از دوستان من همیشه طرز نگاه کردنش خیره است وقتی هم نگاهش میکنم و به او میفهمانم که متوجه ی نگاهش میشوم سری تکان میدهد و هیچ نمیگوید فورا نگاهش را برمیگرداند بارها و بارها در طول این چند سال که دریک خوابگاه باهم هستیم ، متوجه این نگاهش شدمنماز که میخوانم نگاه میکند .داخل سلف غذا میخورم نگاه میکندسرکلاس حرف میزنم نگاه میکندکنفرانس که میدهم دیگر پلک نمیزنداما همیشه توجهی نکرده ام و برایم مهم نبوده و گفته ام عادتش است اما گاهی اوقات هم که بیشتراز حد معمول نگاه میکند به او گفته ام که :فاطمه جان چیزی میخواهی بگویی ؟یااینکه فاطمه خانوم احساس میکنم حرفی داری ولی به من نمیگویی !ولی همیشه میگوید نه نه حرفی ندارم .نمیدانم چه هدفی دارد ولی این را میدانم که نگاهش بی دلیل نیست و این نگاه های خیره وپرمعنا را زیاد دوست ندارم و بین حرف هایم طوری که به درمیگویم که دیوار بشنود و میگویم از نگاه خیره بدم میاید و اوهم میگوید منم همینطور . ولی باید پرده از این نگاه برداشته شود . + شنبه تولد دوستم است و حس فکر کردن به اینکه چه بخرم را ندارم . منتظر شنیدن پیشنهاد هایتان هستم : )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۶
holy mind

چاره ای باید اندیشید

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۲۱ ب.ظ
به دنبال کارهایم به بیرون ازمنزل میروم . هوای پاییزی و غروبش چنگی به دل نمیزند ، آخر هیچ وقت نتوانستم رابطه ی صمیمانه ای با پاییز برقرارکنم . کیفم رو روی شانه ام جابه جا میکنم و همینطور که میروم سر راهم کارها و خرید هایی را که لازم دارم ، تهیه میکنم . تاکسی میرسد سوارمیشوم چند ایستگاه که میگذرد جمعیت زیادی را میبینم که  اعتراض کنان و با صدای بلند حرف میزدند همه شاکی و ناراحت ! ماموران شهرداری و نیروی انتظامی هم بودند متوجه شدم ماشین هایی که در گوشه ای از میدان جمع میشدند و میوه و سبزی و سیب زمینی و پیاز و هرانچه که معمولا مردم هرروز نیاز دارند و تهیه میکند آن هم به دلیل کیفیت خوب و قیمت مناسبش استقبال خوبی ازآنها میشد ، را درحال جمع آوری هستند میوه ها و سبزی اایی که همان هارا من در محله ی خودمان با دو یا سه برابر قیمت دیده ام که میفروشند اما کیفیت همان کیفیت بود و هیچ تفاوتی نداشت خلاصه همگی اعتراض میکردند که ازاینجا به هرجای دیگری برویم بازهم شمامیاید و بساطمان را جمع میکنید . هرچقدر داد میزدند به آنها حق میدادم . حق داشتند که داد بزنند و اعتراض کنند چونکه من خودم میدیدم که در گرما و سرما این بنده های خدا مشغول کار هستند . زمستان ها از سرما گاهی دست هایشان سرخ میشد و دستشان را برروی هیزم هایی را که در کنارشان روشن میکردند نگه میداشتند تا که گرم شود . ازآن طرف تابستان ها حتی در اوج گرما که هرکسی در خانه ی خودش زیر باد خنک کولر دراز کشیده و مشغول استراحت است آنها دادمیزدند که بدو بیا بدوبیا حراج شد . برای چه؟ تنها برای اینکه یک لقمه نان حلال برسر سفره هایشان ببرند تا که شب برمیگردند شرمنده خانواده نباشند . آن وقت مسئولین بجای اینکه درنقاط پررفت و آمد شهر و استان مکانی را به صورت غرفه هایی برای این ماشین دارها که توانایی تهیه مغازه و خرید آن را ندارند  در نظر بگیرند حتی کرایه ای هم ازآنها بگیرند  تا که بازار روزی هم بشود که هم آنها مکانی ثابت داشته باشند و هم اینکه باعث ترافیک و مشکلاتی که ایجاد میشد نشوند و هم اینکه مغازه دار ها حساب کار دستشان بیاید و هرقیمتی که میخواهند جنسشان را به مردم قالب نکنند . میایند و صورت مسئله را پاک میکنند و به کل بساطشان را جمع میکنند و شب هم با خیال راحت برمیگردند و انگار نه انگار که نان یک عده را در آن روز آجر کرده اند .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۱
holy mind
خانوم زهره وند گفت که امروز باید برای بچه ها صحبت کنید . من هم فقط موضوع بحث را پرسیدم و مشکلی برای حرف زدن نداشتم و وقتی مشخص شد در چه مورد باید صحبت کنم ،تصمیم برآن شد زنگ اول برای بچه های سال اول و دوم سال دوم و سوم برای سال سوم ها صحبت کنم . زنگ اول بود و به سمت کلاس سال اولی ها رفتم وارد کلاسشان که میشوم همگی بلند میشوند و صلوات میفرستند و من همزمان میروم کنار تخته سیاه و روی سکو میایستم جایی که دبیرهایشان همیشه میایستند و درس میدهند و درس میپرسند . صلوات که تمام میشود سرجایشان مینشینند اما همهمه و شیطنت ها کماکان ادامه دارد . یکی ازبچه ها بلند میشود و میپرسد خانوم قرار است شما بجای خانوم مالمیر به مادرس بدهید؟ من هم گفتم اگر ساکت شوید جواب تک تک سوال هایتان را میدهم . کمی صبر کردم و فقط به بچه ها نگاه کردم . وقتی متوجه نگاه های بدون تذکر من شدند ، یک دفعه سکوت عجیبی برقرار شد و بعضی هم که صحبت میکردند با سقلمه ی کناری به خودشان میامدند و ساکت میشدند ، لبخند زدم و بلند شدم خودم را معرفی کردم . همیشه عادت دارم که موقع معرفی اسم کوچکم را هم میگویم . تعجب کردند که اسمم را گفتم و احساس صمیمیت بیشتری پیدا کردند برایشان ازهدفم گفتم ازاینکه چرا من این جا هستم رفته رفته بچه ها بقول معروف یخشان اب شد . و سوالات شخصی پرسیدم که همه را سربسته جواب دادم . یاد دوران دبیرستان خودم افتادم که چطوربودم و چطور شدم . دلم برای 3، 4 سال پیش خودم تنگ شد که من هم دختری دبیرستانی مثل همین دخترهابودم و دغدغه های ان موقع کجا و دل نگرانی و دغدغه های الانم کجا ! بچه ها یک به یک سوالات خود را پرسیدند، گفتم که هرسوالی دررابطه با موضوع بحث ، هست بپرسید خیلی ها هم سوال هایشان را که میگفتند نمیتوانیم بپرسیم و گفتم که بنویسید و به من سوال هایتان را بدهید سوال هایشان را برایم نوشتند و قراراست هفته ی آینده به سوال هایشان جواب بدهم .و خیلی ازسوالات هم نمیدانم که چگونه جواب بدهم که باهمکاری استادم جواب سوال آنهاراهم پیدا کردم و روشش را یاد گرفتم . زنگ های بعد هم همینطور بدین روال گشت  . این هفته که مدرسه رفتم  آنقدر به قول معروف فک زدم که زنگ آخر صدایم درنمیامد و لیوان اب جوشی خوردم بلکه صدایم بازتر شود تا بتوانم جواب دخترهایی که به اتاق مشاوره میآیند را بدهم  آخر عادت ندارم که انقدر صحبت کنم و این بود که حنجره ام تعجب کرد و صدایم گرفت . حدود 50 نامه و سوال را داده اند که جواب بدهم . مدیر مدرسه هم پرده از رفتارخوبش برداشت ازافکار پلیدش رونمایی کرد و نشان داد که هدفش ازآن برخورد عالی و احوال پرسی زیاد خواستگاری از من بود اما  من مانده ام که چرا جلسه ی دوم این مسئله را مطرح کرد ؟ لااقل میگذاشت که جلسه ی اخر بگوید تا هم بیشترمرا بشناسد و هم اینکه من معذب نباشم وقتی ایشان رامیبینم . و فهمیدم که هر وقت همه چیز اوکی بود یک جای کار میلنگد . بگذریم این روز ها خیلی کارهای عقب افتاده دارم گزارش کارورزی را هم که تابحال هیچ ننوشته ام از کتاب و جزوه هایم که بگویم دریغ از خواندن یک صفحه !!! اینترنت هم بخاطر باران و تگرگ و رعد وبرق های دورور اخیر سرعتش در حد حلزون قطع نخایی است که باعشقش مشغول قدم زدن زیر باران میباشد و خیلی ازاوقات کلا نت قطع میشود و نمیتوانم کارهای اینترنتی ام را انجام دهم . از نماز صبح که بیدارمیشوم تا 12 یا 1 شب مشغول انجام کارهای خانه و بیرون ازخانه هستم . از درست کردن ناهار و شام تا خرید کردن و کمک کردن به خواهر و برادرهای کوچکتر برای انجام تکلیف هایشان . نمیدانم حکمت خداچیست  درست است که حکمت خدا خیلی بالاتر از درک و فهم من است اما این قسمت زندگی واقعا سخت میگذرد درست است به روی خودم نمیآورم ولی واقعا نگرانم و همه ی کارهارا مثل ربات انجام میدهم . ازخدامیخواهم که توان و نیرویی بدهد که بتوانم از پس این مشکلات برآیم و مدام باخودم زمزمه میکنم  روزگار دو روز است ، روزی به سود تو، و روزی به زیان تو است ، پس آنگاه که به سود تو است به خوش گذرانی و سرکشی روی نیاور، و آنگاه که به زیان تو است شکیبا باش.* سعی میکنم شکیبا باشم تااگد عمری بود با مرور گذشته هایم لبخندی ازسررضایت برروی لبانم بنشیند نه اینکه افسوس و آه باشد .  الهی آمین .                                                         -------------------------------------------------------------+ عنوان مطلب از حضرت حافظ  : )++  این هم مخصوص ماهی سیاه شکموی خودم  کلیک * حکمت 396 نهج البلاغه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۰
holy mind

والدین محترم لطفا درزندگی فرزندانتان دخالت نکنید

چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۱۸ ب.ظ
متنفرم از مادر های که دخترشان را درست تربیت نمیکنند و همینطور تا خواستگار برای دخترشان میآید دست و پایشان را گم میکنند و فورا دخترشان را به عقد طرف درمیاوردند و بعد ازاینکه زندگی بچه گانه و بدون تحقیق و آشنایی دخترشان شروع میشود شروع به دخالت در زندگی دخترشان کرده و با حمایت های بیخودسان باعث اختلاف و درگیری طرفین میشوند و حالا که اختلاف بالاگرفت بخاطر خودخواهی خودش و به کرسی نشاندن حرفش میخواهد طلاق دخترش را بگیرد . و صدالبته بیشتر متنفر از دختری که خودش نمیتواند تصمیم بگیرد و به هرکسی اجازه ی دخالت در زندگی خصوصی خودش و همسرش را میدهد . وقتی که دختری را میبینم و اتفاقی صحبت هایمان شروع میشود و باهم صحبت میکنیم . و میبینم که دهه هفتادی است و درشرف طلاق واقعا ناراحت میشوم و ناخودآگاه حس بدی نسبت به مادرش پیدا میکنم مادری که همراهش است و نمیگذارد حتی دخترش درد دلش را به من هم بگوید . البت اینطور موقع هااز انجایی که خیلی رک هستم [ متاسفانه یا خوشبختانه ] خیلی شیک و مجلسی به مادر و یا هرکسی دیگری که مخل است میگویم که حداقل بگذارالان درد دلش را بگوید بلکه سبک شود و خداروشکر ده دقیقه ای ساکت میشود و هراز گاهی نگاهی غضبناک به من میندازد . خلاصه حرف پشت حرف ، گریه پشت گریه ، و بلاخره میفهمی که دعوای اصلی برسر مسئله ی خییییلی ساده و پیش پاافتاده ای است که 1: قدی و بی عرضگی پسر 2: بلانسبت نفهمی و لوس بودن دختر 3: خودخواهی و حمایت های بیخودی والدین دوطرف که گاه از سر دلسوزی الکی است و گاه از سر خودخواهی باعث دامن زدن به این دعوای بچگانه میشود . باهردویشان صحبت کردم هم مادر و هم دختر ، مادر و دختری که هیچکدامشان را نمیشناختم و حتی آنها هم مرا نمیشناختند . و متوجه شدم دختر دوست دارد که دوباره برگردد و همسرش هم همینطور . مادرش حتی وقتی دید که من دخترش را قانع کردم که برگردد ، با حرفی کاملا غیر منطقی برگشت و گفت : اگر طلاق بگیرد منتش راهم دارند و بخاطر پول پدرش هم که شده دوباره به خواستگاریش میایند سر یک ماه نشده عقدش میکنند . من هم که تقریبا از دست مادرش کفری بودم گفتم اولا خودت میگویی بخاطر پول پدرش نه بخاطر خود دخترت دوما شرایط دخترت بعد طلاق و قبل ازدواج زمین تا اسمان است و کسی منت دختر مطلقه را ندارد سوما تا سه ماه باید عده نگه دارد آنوقت شماچطور یک ماهه شوهرش میدهی؟؟ خلاصه دختر راضی شد برگردد و گفت مادر راست میگوید شماهم ازاول نگذاشتی که من حرف بزنم ، من اگر طلاق بگیرم  مثل قبل کسی مرا بخاطر خودم نمیخواهد . و مادرش هم کمی فکر کرد و چیزی نگفت . ولی دختر را راضی کردم که اگر همسرت همدوست دارد که برگردی ، برگردد و بعدش خداحافظی کردم و برگشتم . احساس خستگی میکردم  هم روحی و هم جسمی نمیخواستم اصلا صحبت کنم ولی دلم سوخت بحال دختری که دستی دستی داشت زندگیش را ازبین میبرد . و هرانچه گفتم طبق وظیفه ام به عنوان یک انسان بود همانطور که سعدی هم میگوید : توکزمحنت دیگران بی غمی نشاید که نامنت نهد آدمی  . خلاصه بعد ازکلی صحبت ، وقتی خداحافطی کردم لبخند روی صورت دختر بود و ازمن تشکر کرد من هم با لبخندی ازاو خداحافظی کردم . نمیدانم سرنوشت این دختر که تا به دیروز اصلا ندیده بودمش  چه میشود ؟ اما امیدوارم که هرچه صلاحش است صورت بگیرد .الهی آمین
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۲:۱۸
holy mind

خانه ی سنتی با شیشه های رنگی

چهارشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۱۰ ب.ظ
تنها رشته  و کاری که علاوه بر روانشناسی و معلمی دوست داشته و دارم رشته ی معماری هنرهای اسلامی است . بی شک وقتی که معماری های گذشته را میبینم گل از گلم میشکفت و لذت میبرم . مثلا وقتی که به حوزه میروم حواسم به گنبد و طاق هایی است که برای آن محیط درست کرده اند و حتی یکبار بسکه بالا را نگاه کردم نزدیک بود چنان با کله زمین بخورم که دهان و دندان و دماغمان سرویس شود ولی خب تپقی جانانه زدیم و اصلا به روی مبارک نباوردیم و راهمان را ادامه دادیم : دی ولی اگر معلم نمیشدم حتما این رشته را ادامه میدادم و برای خودم خانه ای طراحی میکردم . خانه ای که حیاط بزرگی داشته باشد و پنجره های ارسی با شیشه های رنگی  قرمز و آبی و زرد  که هلالی هم باشد و همینطور یک حوض گرد وسط حیاط میگذاشتم .دور تا دور حوض را گلدان میچیدم آن هم شمعدانی های قرمز و صورتی و یک عالمه ماهی گلی درون حوض مینداختم . و درخت بید مجنونی را درون باغچه ام میکاشتم . و تابی را هم زیر درخت بید مجنونم میگذاشتم . درش هم حتما باید کلون داشته باشد ، تخته چوبی را هم برروی ایوان خانه قرار میدادم و فرش دست بافتی را برروی آن مینداختم . و سماور نفتی مادر بزرگم را هم کش میرفتم و چایی تازه ای دم مینداختم و اهل بیتمان را صدا میزدیم که بیاید چایی حاضر است و دور هم عکسی مینداختیم آن هم بااین دوربین هایی که عکس را بلافاضله چاپ شده تحویلت میدهند و من نمیدانم اسمشان چیست و پایین را تاریخ میزدم و در آلبوم خانوادگیمان قرار میدادم  البت تا یادم نرفته بگویم که  اگر سماورش را کش بروم ،تمام سرویس های مسی که دارد و تقریبا الان عتیقه هستند و به جانش بسته است را هم میقاپیدم و نمیگذاشتم بفهمد : )خب از فضای حیاط که بگذریم فضای داخل خانه را دوس دارم که کاملا مدرن بچینم البت اسباب خانه نه طرح خانه را . یعنی تلفیقی از سنتی و مدرن بودن را باهم تجربه کنم . مثلا دیوار های قسمت پذیرایی را میدادم که یک جاهایی اش را کاه گل کنند کجا؟ بطور مثال  قسمتی که قاب را طراحی میکنن برای عکس های قدیمی و اینجور چیزها را کاه گل میکردم و دورتا دورش را با کاشی های فیروزه ای یک در یک تزئین میکردم .در مورد دیگر قسمت ها مثلا حمامش شاید حمام را مثل خزینه طراحی میکردم : دی  البت دراین مورد دقیقا تصمیمم را نگرفته ام و باید بیشتر فکرکنم .اما اتاق هارا هم حتما در طبقه ی بالا قرار میدادم و چون بنده تا لنگ ظهر گاهی اوقات میخوابم و باید از دسترس فریاد هایی که لنگ ظهراست بیدار شو خارج شم  : ) به همین دلیل پله های زیادی را میگذاشتم که اهل بیت تنبلیشان بیاید که بالابیایند و ازخواب بلندم کنند.خلاصه خدمتتان عرض کنم حالا که خودم معلم شدم و معلم هم مگر درخواب چنین چیزی را ببیند .و پدر محترم هم از خانه ای که در نظر بنده ایت زیاد خوشش نمی آید ، پس باید دنبال یک شوهر پولدار باشیم تا که بتوانیم به اهدافمان برسیم . باشد که رستگار شویم : دی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۲۲:۱۰
holy mind

اولین روزکارورزی

سه شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۳۷ ب.ظ
لاخره بعد ازکی تاخیر و معطلی این هفته به کارورزی رفتم . هفته ی قبل که تعطیل بود و هفته ی قبلش کاملا آماده برای رفتن به مدرسه که استاد گفتند که فعلا مدرسه ای که شنبه ها مشاور داشته باشد نداریم و این شد که من ماندم و تااین هفته مدرسه ام مشخص نشد . سرانجام  شنبه 9 آبان هزار و سیصد و نود و چهار اولین روز کارروزی من بود : )و من صبح زود بیدارشدم و به سمت مدرسه رفتم هوایی کاملا خنک و دلنشین . خش خش برگ ها را کاملا میشنیدی . برگ های درختان در حال ریختن بودند و رفتگر مشغول جارو کردن انها بود . نگهبان دانشگاه مشعول گوش دادن به اخبار ساعت 7 صبح بود و به همراه اخبار نان سنگک و پنیر و چای شیرین را هورت میکشید و وقتی سلامش کردم و صبح بخیری گفتم در جواب گفتند : سلااااااام خآنوم معلم ان شاالله که روز خوبی رو داشته باشین و من هم تشکری کردم و از دانشگاه خارج شدم بچه های کوچک و بزرگ در تکاپوی رفتن به مدرسه بودند بعصی ها شال و کلاه کرده و با سرعت بیشتری راه میرفتند و بعضی هم مثلمن باخیال راحت و فرآغ بال به سمت مدرسه در حرکت بودندسوار تاکسی شدم و چون ازقبل ادرس را با Gpsپیدا کرده بودم مشکلی برای ادرس نداشتم و به راحتی  مدرسه را پیدا کردم چشمم به سردر افتاد متوجه شدم که مدرسه ی شاهد است سر درش نوشته بود دبیرستان دخترانه ی شاهد علامه مجلسی خوشحال شدم ازاینکه مدرسه ی شاهد هستم . و همیشه دوست داشتم که برای بار اول مدرسه ی شاهد باشم و این را تا وقتی که سر در راخواندم ، خبر نداشتم . وارد مدرسه شدم و بسم الله گفتم و ازخدا خواستم که همیشه طوری باشم و به گونه ای رفتار کنم که کارهایم باعث رضایت خودش باشد . و هنگام ورود به اتاق مدیر برای تحویل دادن معرفی نامه بابرخورد بسیار عالی مدیر و مشاور مدرسه مواجهه شدم و این رفتار خودش سبب شد که احساس خیلی راحتی در مدرسه داشته باشم و بتوانم کاملا با خیال راحت و بدون حاشیه به کارهایم برسم . روز اول بر خلاف تصورم چهار مراجعه کننده بود که مشاور از قبل اطلاعاتی را درموردشان به من داده بود و وقتی امدند خیلی خوب توانستم باانها ارتباط برقرار کنم . حتی زنگ تفریح دوم دوتا از دخترها امدند و گفتند با همان خانوم مقنعه کرمیه کار داریم و باوجوداینکه من خودم را معرفی کرده بودم و اسم کوچکم را هم گفتم اما فقط خآنوم میگفتند و اسمم را فراموش کرده بودند : ) و در اخر یکی از دخترها که شیطان تر بود گفت : خانوم الان ما هیچ مشکلی نداریم  فقط اومدیم اسم ادکلنتونو بپرسیم : / و اینگونه بود که بنده ماستم را در کیسه کردم و فهمیدم وه دانش آموزان حتی برروی ادکلن معلمشان هم حساس هستند و تصمیم گرفته هفته ی بعد شیک تر و مرتب تر به مدرسه بروم : ) خلاصه بگویم کلا همه چیز اوکی بود از پرسنل گرفته تا محیط فیزیکی مدرسه و دانش اموزان . و ازاین بابت من خوشحالم و بعد اینکه مدیر خروجم را زد دوباره برگشتم و سوار اتوبوس شدم وبه  پیش به سوی یونی .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۷
holy mind

کفش های تق تقی و پیراهن گل گلی

سه شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۳۶ ب.ظ
15 ، 16 سال پیش وقتی که من به مهدکودک میرفتم همیشه لباسم فرم خاصی را داشت . هیچ وقت دلم نمیخواست که لباسی بپوشم که کثیف باشد و یااینکه قدیمی باشد . دوست داشتم چیزی را بپوشم که با بقیه لباس ها فرق داشته باشد. همیشه هم تنها یک مدل خاص لباس میپوشیدم که فقط مادر گرآم لطف میکردند و رنگ لباس را عوض میکردند و یااینکه مدل آستین یا یقه را مدل دیگری برش میزد و میدوخت تا که بلکه تنوعی باشد ولی خب من فقط دوست داشتم که همیشه پیراهن بپوشم . پیراهن گل گلی با یقه ی گرد ساده که  دور کمرش یک کمربند ساده ی پهن باشد که آنرا پایپونی از پشت گره بزنم و ساق شلواری سفید و کفش های تق تقی بپوشم مو هایم را هم خرگوشی یا دم اسبی میبستم و گاهی هم که الناز [ همبازی بچگی هایم ] موهایش را میبافت من هم میبافتم و کلی دعوا برسر اینکه  که موهای کداممان بلند تر است بازی را تمام میکردیم .حتی آن موقع یکبار به سرم زد که با بیگودی موهایم را فر کنم و این کار راهم کردم انقدی به مادرم پیله کردم که بیگودی بخر بیگودی بخر که بلاخره خریدند و موهایم را فرکردم و بسیار از کارم راضی بودم .خلاصه  این علاقه بنده به پیراهن گل گلی و کوتاه به حدی بود که پول هایم را جمع میکردم و وقتی 350 تومان میشد بدو بدو به سمت مغازه ی خآنوم شهبازی میرفتم و ساق شلواری را میخریدم و برمیگشتم و مادرم هم میگفت باز توکه ساق شلواری خریدی آخر من چکار کنم از دست تو دختر؟! و من هم شانه ای بالا مینداختم و بدو به سمت اتاقم میرفتم و خیلی خوشحال اماده میشدم تاکه پدرم آمد بروم و لباس جدیدم را به او نشان دهم چونکه اینکار همیشه باعث میشد پدرمان دست به جیب شود و 500 تومانی به من بدهد و من هم خرج قر و فر خودم میکردم .و هر وقت هم لباس جدیدی میپوشیدم  نقش معلم را بازی میکردم ، نقش  معلم را هم که بازی میکردم ، باهمان لباس ها مقنعه ی بلند مادرم را میپوشیدم و شروع به درس دادن میکردم و نهایت حجاب من بود : دی  امروز عکس های کودکی ام را دیدم دلم برای کودکی ام تنگ شد . یه لحظه دوست داشتم که برگردم به همان موقع که تنها دغدغه ی زندگی ام کفش تق تقی و پیراهن گل گلی بود .اما چاره چیست که هیچگاه زمان به عقب برنمیگردد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۶
holy mind

یک روز خوب و دوست داشتنی

چهارشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۴۵ ب.ظ
همیشه باران را خیلی دوست داشتم هروقت که باران میامد من فورا به داخل حیاط و یا درصورت اجازه دادن مادر گرام داخل کوچه مان میرفتم و حسابی زیر باران راه میرفتم و قر میدادم و لی لی میکردم . الان هم که این پست رامینویسم  صدای رعد و برق و باران میاید دوست دارم بیرون بروم ولی ساعت 1 نصفه شب میباشد و نه داخل حیاط میتوانم بروم و نه داخل کوچه   اما درعوض دیروز  که به مرکز شهر رفتم تا خریدهایم را انجام دهم مادرم صدایم زد که هوا سرد است بافتت را ببر ، چترهم یادت نرود ممکن است باران بیاید . من هم گفتم هوا که سرد نیست چترهم که لازم نیست بعدشم اخر مادرجآن من کی تاحالا ازچتر استفاده کرده ام که امروز باردومم باشد؟ کسی نداند خودت که میدانی تابحال هیچ وقت ازچتر استفاده نکردم و باگفتن زیر باران باید رفت ماااادر بیرون زدم . داخل بازار که بودم نم نم باران میامد و من هم ازقدم زدن زیرباران لدت میبردم . خرید هایم راانجام دادم و موقع برگشت باران حسابی شدت گرفت و من هم بیخیال باران و دویدن های مردم آرام آرام راه میرفتم تا به خانه برسم . خیلی خیس شدم تمام لباس هایم خیس شده بود به حدی که دیگر مقنعه ام به گوشم چسبیده بود  و چیزی را  خوب نمیشنیدم . نزدیک خانه که شدم چشمم خورد به تابلو حلیم موجود است . آش  موجود است . باخودم گفتم حلیم که موجود نیست حلیم عزیز دل است حلیم عشق است بدو بدو به سمت مغازه رفتم اما باخودم گفتم حلیم که فقط ماه رمضان و جمعه ها صبح پخت میشود لابد الان هم بروم فروشنده باخودش میگوید که عقلش ناقص است که اولا این وقت شب حلیم میخواهد دوما بااین وضع باران یک چتر به همراه ندارد . ولی دل را به دریا زدم و رفتم و در دلم گفتم خودش عقلش ناقص است بیخیال برو یاهست یانیست دیگه ! رفتم قبل ورود دستی به صورتم کشیدم تاکه کمی مثلا خشک شود ولی کل لباس ها انگار که داخل لباسشویی بودند و بدتر صورتم خیس شد وبلاخره باهمان وضع  داخل مغازه شدم  و  گفتم سلام خسته نباشید . حلیم هست ؟ و بادقت به چهره ی مرد حلیم فروش نگاه کردم که نکند بگوید کجا حلیم هست که من داشته باشم ؟ که خلاف تصورم فرمودند  : بله هست  من هم که بسی بیشترازبسی ذوق زده بودم با قیافه ای خشک و جدی که کاملا خلاف قیری وری درونم بود گفتم 1 کیلو لطفا . و ایشان هم حلیم را کشید و با دارچین و شکر و کمی روغن حیوانی تزئین نمود وپول را پرداخت نمودم و بعدازخداحافظی به سمت منزل روانه شدم . ازخدا پنهان که نیست ازشما چه پنهان دوست داشتم همانجا برروی صندلی هایش بنشینم و حلیم داغ با نان سنگکش را بخورم ولی دیشب فهمیدم که میتوانم پا برروی نفسم بگذارم و از حلیم داع و خوشمزه تا خانه چشم پوشی کنم . وقتی هم که رسیدم مادرم گفت : وقتی میگویم چتر ببر برای همین است که برمیگردی حداقل قابل شناسایی باشی . خلاصه سخن بیشتر ازاین به درازا نبرم . لباس هایم را عوض کردم . دوش  من میگویم ابگرم شما بخوانید آب جوشی گرفتیم و موقع برگشت پاهایم را به بخاری چسباندم و باحوله شروع به خشک کردم موهایم کردم نمازم را که خواندم مادر هم با کاسه ای حلیم داغ پیش من امد و شکر پاش را روی حلیم خالی کردم با هم حلیم را خوردیم . به جرات میتوانم بگویم که خوشمزه ترین حلیمی بود که خوردم و همانجا دراز کشیدم و سرم را برروی زانو های مادرم گذاشتم که خوابم برده بود و وقتی که بیدار شدم دیدم که ساعت 30 : 5 است و من بلند شدم نمازم را خواندم .---------------------------------------------------------------+ تشکر از همه ی خوانندگان خاموش که اعلام حضور کردند ++ هفته ی کتا وکتابخوانی است هرکدام ازدوستان کتاب خوبی را میشناسید معرفی کنید ممنون میشوم : )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۲۱:۴۵
holy mind

پست اورژانسی

چهارشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۴۴ ب.ظ
به دنبال یافتن کتاب مورد نظر به کتابخانه یونیمان آمدیم و مشاهده کردیم که بله کتابخانه خلاف تصورمان خلوت خلوت است و به راحتی میتوانم کتابم را بردارم و برای اولین بار ازاینترنت دانشگاهمان استفاده کنم اما همینکه میزکارمان باز شد باهجوم شدید دانشجومعلمان محترم به این قسمت مواجهه شدیم والان هم دو عدد خانوم معلم محترم به صفحه ی بنده زُل زده اند بلکه بفهمند من چه نوشته ام . همکار عزیز دیگر چگونه بفهمانم به شما که نگاه نکن؟ !!!  + بسکه ذوق زده ام که فقط به سرم زد مطلب جدیدی رابه اشتراک بذارم تا شماراهم دراین ذوق عظیم شریک کنم . و همین اینکه این پست به من بفهماند که ماهم دردانشگاه اینترنت داشتیم البت گوش شیطان کَر ++ خانوم معلم ها باگفتن کلمه ی ایش چقد پررو رفتند
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۲۱:۴۴
holy mind
http://online.1abzar.com/user.php?admin=39542&ref=http://http://nemodar.blog.ir/

پشتیبانی

​ ​