لب خاموش نمودار دل پرسخن است

کامنت ها تایید نمیشود . امانت میماند پیش خودم

پشتیبانی

بایگانی

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

امام حسین(ع) به کوفیان فرمودند :«می‌خواهم شما را از یزید نجات دهم»اما آنها مقابلش ایستادند و نگذاشتند حسین(ع) کارش را انجام دهد. همین داستان عاشورا، در دل تک تک ما هم اتفاق می‌افتد. حسین(ع) هر محرم به دل‌های ما می‌آید و می‌فرماید: «می‌خواهم با یزید دلت مبارزه کنم؛ تو فقط مانعم نشو، بگذار کارم را انجام دهم» اما کوفیان دل ما نمی‌گذارند حسین کارش را تمام کند. یعنی ما معمولاً در مقابل حسین(ع) مقاومت می‌کنیم.فدایش بشوم که دوباره سال بعد می‌آید: من حسینم! آمده‌ام دلت را آباد کنماستاد_پناهیان+ زنده ام از اشک روضه ی این ده شب  دانلود  ++ حتما دراولین فرصت کتاب نامیرا از صادق کرمیار را بخوانید +++ التماس دعا از همه ی شما خوبان :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۲:۲۱
holy mind

کسی که وصل نیست ، افتاده

پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۹ ب.ظ
کسی که به اصلش وصل نیست افتاده؛نه اینکه تمام شده و به زمین رسیده ؛نه ! افتاده یعنی همینطورکه مثلا ایستاده و راه میرود و زندگی میکند ، افتاده.میدانید وصال یعنی جریان؛ امتداد لحظه های وصل بودن.بریدن از اصل فراق است نه آزادی.آزادی واقعی با آزادی که درتصور ماست فرق دارد . حتی رودی که به دریا وصل نیست سر انجامش باتلاق است. اسمش هم زنده رود باشد، باز مرده است! وصل نیستم ، بخاطر همین است که میفتم اما باز خدا خودش بلندم میکند . اصل ما خداست ما از خداییم به سمت خداهم میرویم ، اما حواس مان نیست که تلاش ما در جهت بریدن طناب ماست که خدا گفته : ان الانسان لیطغی! * *  سوره علق آیه 6 +  شنبه دوباره کلاس ها و خوابگاه شروع میشود . و من عازم خوابگاهم :|++ قبلا در این پستم گفته بودم که دوست دارم پنجره ی خانه ام مثل پنجره ی همین پستم باشد . اما حالا میگویم که کاش پنجره ی دلم به این زیبایی باشد اما نیست : (+++ برگشتن به آرشیو وبلاگ گاهی اوقات لازم است . آرشیوتان را هرچند وقت یکبار نگاهی بیندازید  : )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۲:۱۹
holy mind

گاهی اوقات انسان مملو ازحس های احمقانه میشود

چهارشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۷ ق.ظ
گاهی وقت ها هست که آدم حوصله اش سر می رود از همه چیز . از مدارا کردن با زندگی ، پیش آمدها ، از روز مرگی ، از تنبلی و غمبرک زدن . اینطور وقت ها آدم دلش یک چیزهایی می خواهد که تا بحال نداشته است ، یک ذوقی که تابحال نچشیده است . یک چیزی که قند توی دلش آب شود شاید . یک تحسین غافلگیر کننده که انتظارش را نداشته است . یک چیزی مثل اینکه بلند بگویی : عجب شانسی آوردم ! یک چیزی که وقتی در ذهنت تداعی میشود حس خوبی را برایت تداعی کند . حسی که از ته ته ته دلت بگویی آخیییییش خداروشکر که درست شد . می فهمید که چه می گویم ؟! بعضی وقتها در زندگی هست که آدم نمی داند به چه احتیاج دارد که حالش را خوب کند . البته میداند اما سردرگم است ، خسته است ، عقلش به جایی نمیرسد . مردد است و از حکمت خدا هیچ سر در نمیاورد . بخاطر همین هم گاهی اوقات انسان ها مملو از حس های احمقانه ای میشوند . دقیقا مثل این روزهای من ! راستش دلم یک چیز جدید می خواهد یک هیجان. یک اتفاق خوب . یک اتفاق شیرین و دلچسب که همه خانواده به شکرانه اش دورهم جشن بگبریم تا خود صبح بگوییم و بخندیم و ته دل همه ی ما یک چیز باشد یک ذوق وصف ناشدنی یک اتفاق خوب که این روزمرگی را از تن خسته مان بشوید و ببرد. یا یک خبر فوق العاده که همه مان با شنیدنش یک جیغ فرا بنفش بکشیم !  + صرفا جهت تنوع بنده خودم را تنهایی به یک استخر و سینما دعوت میکنم . و منتظر آمدن هیجانی که دلم میخواهد میمانم : )++ این هفته را دانشگاه نرفتم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۲:۲۷
holy mind

آ اول آ غیر اول ب اول ب آخر

چهارشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۵ ق.ظ
دلمـ بـرای اوّلِ دَبـســتـان تـنــگ شده؛کـــه وقــتــــی تنـــها یـــه گـــوشۀ حــیاط مــدرسه وایــسادی یــه نفـــر مـــیاد و بهــت مـــیگــهبــا مَـــن دوســت مـــیشــی؟ امسال تابستان زودتر از آنچه که تصور شود گذشت .امروز بچه های کوچک را میدیدم که دست در دست مادرشان با کیف و کفش و روپوش های نو و رنگارنگ در خیابان مشغول راه رفتن بودند. بعضی از آنها خیلی شاد وسرحال بعضی ها خوابالو و بعضی ها بی خیال و خیلی عادی به سمت مدرسه های خود درحرکت بودند . مادرهایشان مدام در حال یاد اوری و تذکر بودند و توضیح میدادند که چکار کنند و چکار نکنند . صدای بلندگو و سرود و جیغ و شلوغی بچه ها دوباره در خیابان پیچیده بود . با دیدن این صحنه ها بیاد 31 / 6 / سال هشتاد افتادم . روزی که من هم جای این کوچولو ها بودم . چقد زود گذشت !!! انگار همین دیروز بود که مادر مانتو شلوار آبی اسمانی و مقنعه سفید با کوله ی آبی رنگم را شب قبل برایم آماده کرد بود . یک مداد و پاک کن مداد رنگی و دفترچه به همراه صابون و لیوان و دستمال جیبی هم تنها محتوای داخل کوله پشتی ام بود . میخواستم تمام لوازم تحریر هایی را که خریدم داخل کیفم بگذارم که مادرم مانع شد و خودش وسایلی که لازم بود را نگه داشت و بقیه ی آنها را داخل کتابخانه ام جا گذاشت . صبح روز 31 من ساعت 7 از خواب بیدار شدم . مادرم وسایل صبحانه را اماده کرده بود و خودش هم مشغول آماده شدن بود . صبحانه را خوردم و حاضر شدم . مادرم مرا از زیر قرآن رد کرد و باهم حرکت کردیم . وقتی به انتهای کوچه رسیدیم  + ادامه ی مطلبم خاطره ای از روز اول مدرسه ام است ، شما هم اگر خاطره ای از روز اول مدرستان دارید ، درصورت تمایل تعریف کنید : )++ آغاز سال تحصیلی جدید را به همه خصوصا ورودی های 91 که امسال اولین سال معلمی آنهاست تبریک عرض میکنم : )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۲:۲۵
holy mind

من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش

چهارشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۳ ق.ظ

روزهایی که نمینویسم نه اینکه حرفی نداشته باشم ،آنقدر حرف در ذهنم و دلم هست که فقط در دلم میمانند . آنقدری که وزن پیدا میکنند و سنگین میشنوند که کلا بیخیالش میشوم حرف هایم رفته اند پشت عقل و غرور و لجبازیم مدفون شده اند . ما هم دل و دماغ بیل زدن و ناز کشیدن نداریم فعلا.درِ دل مان را گره زده ایم و انداخته ایم اش کنار قفسه سینه تا شود آنچه که باید. و این را میتوان از تمام پست های پیشنویس شده ی وبلاگم فهمید که بیشتر پست هایی هستند که منتشر شدند . این روز ها دور خودم را خط کشیده ام تا نزدیکم نشود !+ روزگاری است که روزهای بی مزه ای را طی می کنم . انگار جویدن آب در دهان !++ زنده ام نگران نباشید . هرچند بادمجان بم آفت ندارد . هرچه زودتر بهتر : )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۲:۲۳
holy mind
http://online.1abzar.com/user.php?admin=39542&ref=http://http://nemodar.blog.ir/

پشتیبانی

​ ​