لب خاموش نمودار دل پرسخن است

کامنت ها تایید نمیشود . امانت میماند پیش خودم

پشتیبانی

بایگانی

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

داخل صف سلف ایستاده و زل زده است به من که دارم از دور سلانه سلانه خودم را می رسانم به نفرآخر داخل صف . اسمش فاطمه است. اهل یکی از استان های اطراف ما و هم سن و سال خودم  یعنی دقیقا یک سال از من بزرگتر است. دختر پرجنب و جوشی که به راحتی می تواند با تکه پرانی هایش خنده را توی کلاس روی لبان همه بنشاند. اغلب با هم می رسیم به سلف . ولی آنروز انگار دیر کرده ام. نزدیک تر که می رسم هنوز نگاهش خیره است توی صورتم. بعد از سلام بی مقدمه می گوید: من تو را خیلی دوست دارم!جا می خورم و به جای اینکه لبخند بزنم و بگویم که من هم تو را دوست دارم می پرسم: چرا؟با همان لحن عاشقانه ی اولیه اش می گوید: برای اینکه خیلی شبیه خواهرم هستی و من 6 سال است که خواهرم را ندیده ام . دلم خیلی برایش تنگ شده . با اینکه ترم های قبل دریک خوابگاه بودیم اما من اصولا اهل پرسیدن سوال های شخصی از دیگران نیستم و اطلاعاتم از دیگران صرفا به اندازه ی صحبت های خودشان و یا حدس های خودم از حرف هایشان است زیرا ضرورتی نمیبینم زیر اطلاعات شخصی کسی را ازاو بدون اینکه احتیاج باشد بپرسم . بعد از گفتن این جمله که 6 سال است من خواهرم را ندیدم ، هرچند ازخود جمله مشخص بود دلیلش چیست و قابل فهمیدن بود که به چه دلیلی ممکن است 6 سال خواهرش را ندیده باشد ، اما خب باز باخودم فکر کردم گفتن بی مقدمه ی خدا رحمتش کند شاید درست نباشد ، اصلا شاید حدسم غلط باشد و بعدش مجبور شوم به خاطر حرف نسنجیده ام از او معذرت خواهی کنم و خودم از حرفم خجالت بکشم . بخاطر همین گفتم چقدر زیاد واقعا 6 سال ؟ خب چرا ؟ خارج از کشور هستن ؟ دیدم آهی کشید و گفت : نه فوت شده :( با شنیدن این جمله متاثر شدم و نمیدانستم چه بگویم فقط توانستم خدا رحمتش کندی بگویم و لبخندی تحویلش بدهم راستش هنوز هم نمی دانم که در جوابش چه باید می گفتم ؟! ولی بعد از شنیدن این حرف ها بلافاصله یاد این پست خودم افتادم و بیشتر ناراحت شدم از فکر و قضاوت های خودم +  فقط حدس ایشان درست بود . کلیک ++ چه حس بدی است که دلت برای عزیزی تنگ شود اما دسترسی به او نداشته باشی  قدرلحظات خوب درکنار هم بودن را بدانیم : ) پیشنهاد میکنم همین الان دست بکار شوید و برای کسی که دلتنگش هستید یک پیام ، پست ، شعر و یا هرچیز دیگری در وبلاگ یا صفحات مجازی دیگری بنویسید ^___^
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۰:۳۷
holy mind

اگر برچشب افسرده نخوری

يكشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۳۶ ب.ظ
سفارش می‌کنم به کم کردن معاشرت و همنشینی، زیرا معاشرت در این زمان هم منع دارد و هم خطر، و کم انجمنی است که خالی از بهتان و غیبت در حق مومنین و عیب‌جویی و تحقیر و ضایع کردن حقوق آنان باشد.+ از وصیت نامه آیت الله سید شهاب الدین مرعشی نجفی++ خیلی به دلم نشست
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۰:۳۶
holy mind

خط تاهای رندگی

يكشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۳۵ ب.ظ

اکثر اوقات عادت دارم که موقع خواندن کتاب، گوشهٔ بالای صفحاتی را که می‌پسندم، تا بزنم. پسندیدن عبارتست از به کار آمدن در آینده یا چیزی از گذشته را به خاطر آوردن یا نکتهٔ مهمی را بازگو کردن. به این ترتیب من کتاب‌هایی دارم که اگر هنوز بازشان نکرده باشی ، می‌شود از نیم رخشان فهمید جایی از آن چنگی به دلم زده است یا نه. دلبری کرده ، یادی گذاشته یا خاطره ای را با خود دارد. میدانید ، صفحه‌ای که تا خورده، سندی است به نام تا زننده‌اش. درست بشو نیست. ردش نمی‌رود. محو کردن خط ِتا احتمالا فقط با بازیافت کتاب ممکن است ! وقتی به روزهای رفته نگاه می‌کنم، می‌بینم رد تای بعضی از آن روز‌ها، با فشار محکم ِ دست روزگار تا خورده و محو هم نشده و نمی‌شود انگار. روزهایی که سند خورده است به نام تا زننده‌اش حال این تا زننده شاید کسی خندیده و روزگار آن را در ذهن و قلبمان تا زده ،شاید چشمی به هم خورده ، شاید صدایی سلام کرده، شاید دستی تکان خورده ، پایی قدم زده. شاید اتفاق غیر منتظره ای رخ داده و الخ . بااین وجود امروز ماییم و کتابی که هر از چند صفحه‌اش، گوشه‌ای تا خورده دارد. و گاهی اوقات که نیم رخ این کتاب روزگار را نگاه میکنی آن صفحه ی تا خورده اش را که میبنی دستت را میگیرد و تو را میبرد به آن لحظه ای که صفحه را برای همیشه تا زده . کم نیست این لحظات خصوصا یک سالی هست که اگر بگویم کتاب زندگی ام یک درمیان و یا هرروزش تا خورد اغراق نکرده ام . تا خوردن هایی که گاهی باآن ساعت ها گریه کردم ، گاهی خندیدم و گاهی فقط دعا کردم .  و دقیقا امروز خط تایی مرا برد به همان روز و همان حال . درهرصورت کم نیست این خط ها و همانطور که گفتم فقط درصورت بازیافت است که این خط تا ها پاک میشوند . تا لحظه ی بازیافت ما کی برسد الله اعلم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۰:۳۵
holy mind

این روزها به هیچ مشغولم

يكشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۳۳ ب.ظ
چند روز است که به "هیچ" مشغولم. توضیحِ "یعنی چه" اش که به این راحتی نیست. توضیح اینکه چرا  از صبح تا شب یک لحظه هم اوقات فراغت پیدا نمی کنم و آخر شب که نگاه می کنم کار چندان مفیدی هم در رزومه ی روزانه ام پیدا نمی کنم، سخت است. یعنی راستش خودم هم نمی‌دانم. گاهی وقت ها این طوری می شود. به تعبیرِ خودم برکت وقتم با من قهر می کند. سر می چرخانم و شب می شود. چشم می‌بندم و صبح می شود. و روزها پشت سر هم می گذرند درحالیکه من سرگرم روزمرگی بوده ام. همین. روزمرگی. بدون مطالعه ای که در ذهنم حک شود. بدون تصمیمی که ادامه داشته باشد. بدون کار خیری که ذخیره شده باشد. بدون هیچ ثمری. افزایشی، تغییری. این جور وقت هاست که وقتی توی وبلاگی بالای سررسیدی جایی حدیث امام صادق را می بینم که هرکس دو روزش مثل هم باشد زیان کار است یا این حدیث امام علی را که فرصت ها مثل ابر ها می گذرند. غنیمت بشماریدشان. به هم می ریزم. اینکه برای کاری که باید انجام بدهم وقت ندارم و از همین کارهایی که انجام می دهم، گریزی ندارم ، آزارم می‌دهد. بعضی وقت‌ها این طور می شود. این جور وقت هاست که باید هرچه سریعتر یک نخ اتصالی یک جایی یک کاری یک بهانه ای جور کنم و از خودش بخواهم که سرِ کیسه‌‌ی برکتِ وقت را کمی شل تر نگه دارد تا بتوانم کمی قاچاقی از آن بردارم. آخر می‌دانید خیلی سخت است که آدم به "هیچ" مشغول باشد. + حس خوبیست که وارد میزکارت شوی و این کامنت را ببینی کلیک ++ شمع قد بلند من : )  کلیک  +++ خانم دکتر مردیت رمز وبلاگت رو گم کردم دوباره برام بفرست
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۰:۳۳
holy mind
http://online.1abzar.com/user.php?admin=39542&ref=http://http://nemodar.blog.ir/

پشتیبانی

​ ​