برخیر که فرداها تمام پرندگان در سوگ تو آواز میخوانند :)
١٤٠٠ هم تمام . ١٤٠٠ ای که نه میتوانم بگویم بهترین سال عمرم بود و نه میتوانم بگویم بدترینش شد . در سال ١٤٠٠ چیز هایی را بدست آوردم که رد پیری را برروی موهایم انداختند . تمام بهمن ١٤٠٠ را منتظر بودم . بهمنی که همیشه برایم معجزه داشت. زنده ام می کرد و بینِ هزار و یک دغدغه در خودش پناهم می داد، اما بهمن هزار و چهارصد خلاف تصورم پیش رفت . خوب میدانم که از زمانی نطفه ی ما بسته میشود ، مدام با حقایقی رو به رو میشویم که فراتر از ظرفیت ماست . و تنها راه چاره این است چنان سینه فراخ کنیم که احساس ناشی از واقعیت را تاب بیاوریم اما گاهی هنوز کنار امده یا نیامده رنج بعدی در راه است . آدمیزاد است دیگر . گاهی تاب تلخی را ندارد و گاهی تاب شیرینی را . خیلی از وقت ها که همچون امشب بی خواب میشوم ، جمله ی فرانکل در ذهنم مرور میشود که آنچه انسان را از پا درمی آورد ، رنج ها و سرنوشت نامطلوبشان نیست ، بلکه بی معنایی مصیبت وار زندگیست . و پرسشی که بلافاصله در گوشم زنگ میزند ایسنت که آیا این همه رنج کشیدن معنایی دارد؟ و گویی ندایی در گوشم میپیچد که معنا فقط در لذت و شادمانی و خوشی نیست . بلکه در رنج و مرگ هم میتوان معنایی یافت . پس رنج را نباید امتداد داد . باید مثل یک چاقو که چیزها را میبُرد ، از بعضی رنج ها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی. چرا که ترس از رنج ، از خود رنج بدتر است . صبر و تجربه ی بسیار میخواهد تا به این جمله برسی که بگذر و جلو برو . گذر زمان همه چیز را تغییر میدهد .
+ بشنویم آهنگ بسیار زیبای فرانسوی Avec le temps کلیک