سخت بود ولی گذشت
دوشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۹، ۰۲:۱۱ ق.ظ
در آینه نگاه میکنم و انگار چیز زیادی تغییر نکرده است. فقط پس از پنج سال چندین تارموی سفید شده که هر بار مادرم به زور آنها را از روی سرم جدا میکند اما بی فایده است و شاید چند سال دیگرهم چروک هایی نازک و مورب، که واضح نیستند را ببینم . اما در این موقع که آینه را نگاه میکنم ، خودم، فقط خودم ، می دانم در این پنج سال چه ها تجربه نکرده ام، چه مرارتها و چه رنج ها، و چه بغض هایی که در نطفه در گلویم خفه شد و همگی تلنبار شدند . چه فریاد هایی که نزدم تا روحیه ام را حداقل بخاطر بقیه حفظ کنم .ناگهان با سُر خوردن اشک روی گونه هایم و حس گرمای آن به خودم می آیم و لبخندی میزنم . با پشت دست اشک هایم را پاک میکنم و نفس عمیقی میکشم و با خود میگویم خداروشکر که تمام شد .
+ به مناسبت پنجمین سال :)
۹۹/۰۶/۱۰