بی دفاع
داشتم فکر می کردم پیش خودم که من از عشق وحشت دارم. یعنی همیشه وحشت داشته ام . و هنوز هم دارم . حالا بگویی دوست داشتن یک چیزی. بگویی دوستی کردن، یک چیز معقول تری. ولی عشق ، نه نه نه.
ولی بلا فاصله فکر میکنم پس اینهمه آدمی که عاشق شده اند و عاشقی کرده اند، به چه دل و جراتی همچین کاری کردند؟ چطور نترسیده اند؟ چطور توانسته اند؟ بعد به خودم می گویم یا دل شیر داشته اند خیلی، یا اینکه از اساس نمی دانستند قرار است چه بلایی سرشان بیاید.
این مقاله های علمی را دیده اید ؟ که محققان تحقیق کرده اند که فلان فعل و انفعالات شیمیایی سبب بروز حالات عاشقی است و مدت زمان 3 الی چهارساله دارد و ال و بل. خدا میداند که چققققدر بدم میآید از این فرمولیزاسیون کردن کلی آدمها و عواطفشان و هر چه که به سرشان می رود.
دقیق ترش را بخواهم بگویم وحشتم از بی اختیاری های عاشقی است. همین که اختیار غم و شادی و حال خوب و بدت را نداری. همان که زندگی ات، آینده ات، حال ات، دلت و همه چیزت گره خورده به فعل و انفعالات یک آدم دیگر، که از اختیار و کنترل تو هم خارج است. همین که خیلی وقت ها، خودت هم برای خودت ناشناسی. غریبهای. کنترل رفتارت را نداری. کشیده می شوی انگار. همین که "وابستگی" ات، تو را از اوج غرور و استقلالت میکشد پایین و دیگر خودت نیستی. و وحشت بیشتر اینکه این حس فقط از جانب تو باشد .
همیشه داستان های عاشقانه ی دیگران را شنیده ام و برایشان آرزوی خوشبختی داشته ام . اما به یاد ندارم که دوست داشته باشم که روزی خود عاشق بشوم. حالا ولی فکر میکنم کار خطرناکی است. یک جور به ذلت کشاندن خودت انگار. نمیدانم درست فکر کرده باشم یا نه ؟ اما هر چی نگاه می کنم میبینم که میترسم. من خیلی میترسم. خیلی. به خودم میگویم که مرگ و ایضاً عاشقی، خوب است. خیلی خوب است. اما برای همسایه. راستش را بخواهید علت نوشتن این متن ، خواندن اتفاقی این متن از خانم کورده رو بود . و دلیل دیگری ندارد :)
خیلیها خود را برای جنگ آماده می کنند.
لازم است.
دیگران خود را برای جهان آماده میکنند،
ضروری است.
بعضیها خودشان را برای مرگ آماده میکنند
طبیعی است.
تو خودت را برای عشق آماده میکنی
و چقدر بیدفاعی
در برابر جنگ،
در برابر جهان،
در برابر مرگ.
* هلنا کورده رو