من هیچ وقت آدم دست و دلبازی نبودم :)
یک وقتهایی آهنگهایی هستند که آدم را به خودشان میگیرند. یعنی جدا از آهنگشان، متن ترانه و شعری که خوانده میشود عجیب به دلت مینشیند. حس میکنی چه حرف دل تورا میزند. این جور وقتها اغلب، سوزنمان گیر میکند روی همان یک ترک. درست مثل همین الان بنده :) خلاصه بگویم اینطور وقت ها همان اهنگ را میگذاریم روی تکرار و همین طور که مشغول کار کردنیم میشنویم و میشنویم. چندین بار که آهنگ تکرار میشود اگر گفتی چه اتفاقی میافتد؟ آفرین :) در کمال حیرت میبینی که کلمات معنایشان را از دست دادهاند. دیگر به قدر بار اول نفوذ نمیکند به عمق جانت. گوشت عادت میکند و فقط از ریتم خود آهنگ لذت می بری و میگذری.کلمهها، نمیدانم چرا مستعمل میشوند. منظورم ایناست که وقتی کلمهای زیاد تکرار میشود، معنی واقعیاش را از دست میدهد. بیمعنی میشود. کاش به همین ختم شود! گاهی معنی برعکس خودش را میگیرد حتی! من هیچ وقت آدم دست و دلبازی نبودم در استفاده از کلمات محبت آمیز. نمیدانم حسن باشد یا صفت بد یا اینکه هیچی نباشد اصلا! اما به هر حال نبودم. و به طور زیرپوستی و ناخودآگاه، از کسانی که زیاد کلمهها را دستمالی میکردند/ میکنند هم خوشم نمیآید. ناخودآگاه حس بدی بهم دست میداد/ میدهد وقتی کسی در قربان صدقه رفتن و استفاده از کلمات محبت آمیز زیاده روی می کند.کلمات اندکی هستند که هنوز به فنا نرفتهاند. اغلب کلمات محبت آمیز به فنا رفتهاند. واقعا. مثلا وقتی کسی به همکاری که ازش بدش میآید فدایت شوم و عزیزم و غیره میگوید، یا کسی برای همکلاسی قدیمش که بیشتر از 7 سال است خبری ازش ندارد عشقم و دوستم و عزیز دلم و جان دلم و قربانت بروم مینویسد، چطور باورم بشود و بهم برنخورد وقتی همان شخص به من هم که مثلا دوست نزدیکش هستم همان کلمات را بگوید؟!
پ. ن : به نظرم باید زبان اشارهای چیزی برای ابراز محبت به دوستانم اختراع کنم ^_^