حس متضاد
به ساعت نگاه می کنم چند ساعتی است دارم با خودم صحبت می کنم ، آرام و بی صدا ، البته صحبت که نه بیشتر شبیه پرسش و پاسخ است ، گاهی دعوا می شود گاهی هم توافق ، گاهی احساس می کنم بین دو نفر مانده ام ، یا نه یک نفر غیر از خودم در درونم رشد کرده است و سربزنگاه به دست و پایم می پیچید که حسابی کفری ام کند ، خواستهای متناقض ، اعتقاد و عمل های متفاوت ، دو نفری که بعضا آنقدر دعوا می کنند تا ناچارا طرف دیگر کوتاه می آید ، گاهی می ترسم از آنکه در درونم رشد کرده است یا آن دو نفری که نمیدانم دقیقا کدامشان هستم شاید هم اصلا هیچ کدامشان نباشم ، شاید جایی در حاشیه داستان آرام ایستاده ام و رو نویسی می کنم آچه برایم رقم می زنند را.
+روزها که می گذرد ، طلوع ها و غروب ها، مهتاب ها و آفتاب ها بیشتر به این فکر می کنم که فاصله دیروز تا امروز ام چقدر زیاد شده است ، فاصله اعتقادم تا عمل ، فاصله تصمیم هایم تا حرکت.