لب خاموش نمودار دل پرسخن است

کامنت ها تایید نمیشود . امانت میماند پیش خودم

پشتیبانی

بایگانی

آ اول آ غیر اول ب اول ب آخر

چهارشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۵ ق.ظ
دلمـ بـرای اوّلِ دَبـســتـان تـنــگ شده؛کـــه وقــتــــی تنـــها یـــه گـــوشۀ حــیاط مــدرسه وایــسادی یــه نفـــر مـــیاد و بهــت مـــیگــهبــا مَـــن دوســت مـــیشــی؟ امسال تابستان زودتر از آنچه که تصور شود گذشت .امروز بچه های کوچک را میدیدم که دست در دست مادرشان با کیف و کفش و روپوش های نو و رنگارنگ در خیابان مشغول راه رفتن بودند. بعضی از آنها خیلی شاد وسرحال بعضی ها خوابالو و بعضی ها بی خیال و خیلی عادی به سمت مدرسه های خود درحرکت بودند . مادرهایشان مدام در حال یاد اوری و تذکر بودند و توضیح میدادند که چکار کنند و چکار نکنند . صدای بلندگو و سرود و جیغ و شلوغی بچه ها دوباره در خیابان پیچیده بود . با دیدن این صحنه ها بیاد 31 / 6 / سال هشتاد افتادم . روزی که من هم جای این کوچولو ها بودم . چقد زود گذشت !!! انگار همین دیروز بود که مادر مانتو شلوار آبی اسمانی و مقنعه سفید با کوله ی آبی رنگم را شب قبل برایم آماده کرد بود . یک مداد و پاک کن مداد رنگی و دفترچه به همراه صابون و لیوان و دستمال جیبی هم تنها محتوای داخل کوله پشتی ام بود . میخواستم تمام لوازم تحریر هایی را که خریدم داخل کیفم بگذارم که مادرم مانع شد و خودش وسایلی که لازم بود را نگه داشت و بقیه ی آنها را داخل کتابخانه ام جا گذاشت . صبح روز 31 من ساعت 7 از خواب بیدار شدم . مادرم وسایل صبحانه را اماده کرده بود و خودش هم مشغول آماده شدن بود . صبحانه را خوردم و حاضر شدم . مادرم مرا از زیر قرآن رد کرد و باهم حرکت کردیم . وقتی به انتهای کوچه رسیدیم  + ادامه ی مطلبم خاطره ای از روز اول مدرسه ام است ، شما هم اگر خاطره ای از روز اول مدرستان دارید ، درصورت تمایل تعریف کنید : )++ آغاز سال تحصیلی جدید را به همه خصوصا ورودی های 91 که امسال اولین سال معلمی آنهاست تبریک عرض میکنم : ) مادرم مشغول توضیح دادن شد . آن زمان من هم مدرسه ام نزدیک بود به منزل و هم اینکه مثل بچه های الان همگی سرویس نداشتند . شاید کنار مدرسه یک یا دو ماشین پیکان را میدیدی که سرویس مدرسه بودند . خلاصه اینکه مادرم گفت اگر روزی خواستی با ماشین یا اتوبوس به مدرسه بروی باید از این ایستگاه سوار شوی . کرایه ی تاکسی در زمان ما صد تومن بود و اتوبوس ها هم بلیطی بودند . داخل کیفش را نگاه کرد و دوتا بلیط داشت . دو بلیطش را داخل کیفم گذاشت و گفت لازمت میشود . البته من تمام این حرفای مادرم را که تند تند گوشزد میشد را بلد بودم اما فقط تایید میکردم و دوست داشتم زودتر به مدرسه برسم . داخل مدرسه بوی اسپند پیچیده بود . تعداد مادرها و همراه از خود بچه ها بیشتر بود . بچه ها صف بسته بودند و منتظر ایستاده بودند تا معلمشان بیاید و پشت میکروفن اسامیشان را بخواند . هرکلاس که تمام میشد بچه ها مثل جوجه اردک پشت سر معلمشان حرکت میکردند . کم کم خندیدن و شلوغی بچه ها جای خودش را به بغض و گریه داد . معلم ها و مسئولین مدرسه مشغول دلداری و صحبت با بچه ها بودند . وقتی گریه ی بچه ها را میدیدم برایم تعجب داشت و خودم خیلی ریلکس و عادی برخورد کردم . همان موقع که اسمم را خواندند از صف خارج شدم و رفتم مادرم را بوسیدم و به او گفتم برود و منتظر نماند . مادرم کیک و شیر کاکائوی مرا داخل کیفم گذاشت و 500 تومان به عنوان خرجی روزانه به من داد . پانصدی های آن موقع رنگشان پررنگ تر بود و من بیشتر آن پانصدی هارا دوست داشتم . پولم را داخل جیب مانتوام گذاشتم . و پشت سر بچه ها به سمت کلاس رفتم . معلممان خانم محمدی بود . بعد از معرفی خودش ما را طبقه بندی کرد . من در نیمکت اول نشستم که معلمم مرا به نیمکت آخر فرستاد و گفت جلوی چشم بچه ها را میگیری : دی  بعد از اینکه کار خاصی نبود که انجام دهیم از ما خواست که هرکدام شعری را بخوانیم و بچه ها دست بزنند . یکی دوستانم که اسمش پریا بود بلند شد و گفت : خااااانووووووم ما بخووووونیییییییم ؟ معلممان هم سری به نشانه ی تایید تکان داد و بالبخندی کش دار گفت بخون دخترم : ) که دوستم شروع کرد و گفت :شب شبه شعر و شورهشب شبه ماه ونورهبا یار قرار گذاشتمبه اینجا که رسید من زدم زیر خنده و معلم بیچاره هم که دید قضیه منکراتی شد هول شد با دست پاچگی بلند گفت :بچه ها دست بزنید و نگاهی به من کرد . نمیدانم در دلش درمورد من چه فکر کرد ؟! اما واقعیتش این بود که من بخاطر اینکه دوستم نفهمید مدرسه جای این شعر ها نیست و میدانستم این آهنگ غیر مجاز است و صد البته به قیافه ی معلمم که چقد جا خورد باشنیدن این آهنگ !!!! خندیدم  و گرنه نه میدانستم یار چیست نه میدانستم قرار را چطور مینویسند اصلا :| و این بحث ها اصلا تابو بود مثل الان نبود که دخترها توی اتاق مشاوره خیلی راحت درمورد دوست پسرهایشان حرف میزنند . خلاصه زنگ تفریح خورد کیک و شیرم را خوردم و ساعت بعدی دوباره گرسنه ام بود . داخل مدرسه خوراکی های خوبی نداشت و من هم تصمیم گرفتم که از بیرون از مدرسه خوراکی خودم را تهیه کنم ، درب مدرسه باز بود در را باز کردم و از مغازه ی کنار مدرسه برای خودم خرید کردم . موقع برگشت درب را که باز کردم مماس با شکم ناظم شدم که مانع ورود من شد  بالا را که نگاه کردم خانم آزادی که ناظم سخت گیر و بد اخلاق مدرسه  را جلوی چشم هایم دیدم . خیلی عصبانی داد زد کهمگه اینجا خانه ی خاله س ؟ نه مدرسه س .پس چرا رفتی و از بیرون خرید کردی ؟خب خوراکی هایتان بد مزست . با عصبانیت بیشتری گفت بیا دفتر تا تکلیفتو مشخص کنم باید اخراجت کنم . پروندتو میدم بذار زیر بغلت برو خونه . به خیال خودش گربه را دم حجله میخواست بکشد و من میشوم مایه ی عبرت بقیه اما زهی خیال باطل که من بیخیال دنبالش به راه افتادم تا پرونده ام را بدهد . و درطول این مدت به این فکر میکردم که چرا زیر بغل ؟ خب به دستم بدهد چه میشود ؟ وقتی دید من کوچکترین اعتراضی نکردم و به دفتر رسیدیم پشت در نگه ام داشت معلمم از کنارم رد شد و گفت : چرا اینجا وایسادی ؟ بیا سرکلاس . گفتم : خانم آزادی میخواد اخراجم کنه معلمم خندید و لپم را کشید و رفت درهمین هنگام خانم آزادی برگشت و گفت : چون روز اوله بخشیدمت اما اگر تکرار بشه اخراجت میکنم . و من بدون کوچکترین احساس ندامتی به کلاس برگشتم .چرا که احساس میکردم چون خوراکی ها بد مزه بودند حق بامن است و باید او اخراج شود نه من .  وقتی که زنگ خورد و میخواستم برگردم ، مادرم را دیدم که لبخند میزند و برایم دست تکان میدهد . و باهم به راه افتادیم و تا خود خانه برایش از تمام اتفاقات آن روز صحبت کردم . و عجیب که مادرم همه را با شوق و ذوق گوش میداد . و امروز از خودم بهتر خاطرات را بیاد داشت .
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۷/۰۷
holy mind

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
http://online.1abzar.com/user.php?admin=39542&ref=http://http://nemodar.blog.ir/

پشتیبانی

​ ​