زندگی دلیل بغض من نبود تونمیخندی که گریه میکنم
سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۷ ب.ظ
وقتی آدم مرور می کند گذشته را و شروع می کند به خاطره بازی کردن، یعنی یک جایی در « حال » ش دارد لَنگ می زند. نفس این مسئله البته بد نیست مادامی که خیلی به طول نینجامد.عید فطر پارسال را باامسال مقایسه میکنم . و خاطرات مختلف مثل یک فیلم از جلوی چشمانم عبور میکنند .بچه تر که بودیم یادم هست سحر ها مادر بیدارمان میکرد برای سحری و ما گیج خواب بی آن که حواسمان باشد همینطور مینشستیم کنار سفره و مادر ظرفی جلویمان میگذاشت و گیج گیج میخوردیم، بعد هم نهیبمان میزد که " چایی بخور، تشنهات میشه" ما فقط غر میزدیم و پدر جآن با خنده میگفت" خوابش میاد بد اخلاقه!". ما فقط توی فکر این بودیم که زودتر به رختخواب برگردیم. حتی گاهی آفتاب نزده مادر دوباره بیدارمان میکرد که نماز صبح قضا نشود.حالا دوباره برمیگردم به قصه ی امسال ماه رمضان، ده، پانزده روز اول را که گیج میخورم تا حواسم بیاید سر جایش و درگیر امتحانات بودم بعد آز امتحانات هم دنبال کارهای مهمانی گرفتن برای ترم تابستان در پردیس شهر خودمان و یکم حال گرفتگی و گاهی ضعف کردن و چرتهای بین روز و ساعتها و برنامه غذا که به هم میریزد ، تا میآیم دست و پایم را جمع کنم شده شبهای قدر و اضطراب این که ای وای من که هنوز آماده نشده ام، مدام هم توی جلسات و نهیب زدن به خودم که "بجنب که تمام شد ها! شب های قدر را ازدست نده" بعدش هم تا میآیم یکم بچسبم به این حال و هوا و اگر توفیق بشود توشهای جمع کنم،خبر میرسد که "عید شما مبارک!" من میمانم و یک حال نصفه نیمه و یک عالمه حسرت که" شد؟ نشد؟" و باز غصه اینکه میرود و من خوابم میبرد و کو آنکه بیاید قبل از آنکه وقت بگذرد بیدارم کند ! اما باز هم درکنار تمام این مسائل باز دلم میگیرد وقتی ماه رمضان های قبل را باامسال مقایسه میکنم . بغض میکنم اشک در چشمانم حلقه میزند و دانه دانه اشک ها برروی گونه ام میچکند و در جواب داداش کوچیکه که بادیدن من فورا میپرسد آجی گریه کردی ؟ میگویم : نه میبینی که دارم پیاز پوست میکنم و یک لبخند گنده تحویلش میدهم . میدانم که بیشتر به غر زدن میماند اینها، اما شما به دل نگیرید خوابم می آید بداخلاق شدهام. + عید تان مبارک : ))پی نوشت : استادی میگفت " داغ نشو، که داغ سرد میشود. پخته شو تا خام نشوی ! " که اینبار هم نشد.
۹۵/۰۴/۱۵