لب خاموش نمودار دل پرسخن است

کامنت ها تایید نمیشود . امانت میماند پیش خودم

پشتیبانی

بایگانی

زمستون خدا سرده دمش گرم : )

يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۵۷ ب.ظ

دوست داری با تمام وجود خودت را بغل کنی و محکم فشار بدهی.صورتت را میچسبانی پشت شیشه و بیرون را نگاه میکنی.برف با تمام وجود خودش را روی تن خیابان پرت میکند و تو با تمام وجودت لبخند می زنی.همیشه همین طور بودی.برف چنان هیجان زده ات میکرد که همان طور با بلوز و شلوار می دویدی توی حیاط تا برف را لمس کنی و صدای مادرت را نمیشنیدی که از پشت سر داد می زد:یه چی بپوش برو.سرما می خوریمادرت هم زیاد اصرار نمی کرد.برایش مثل روز روشن بود که وقتی برف را میبینی دیگر حواست هیچ چیز را نمی فهمد و فقط لحظه ای که تو با دست های یخ زده و قرمز که از شدت سرما میسوخت می امدی داخل لبخندی تحویلت می داد و می گفت:برو دستاتو بگیر جلو بخاری برم برات چایی بیارم. و تو همانطور که از سرما می لرزیدی خودت را به بخاری می رساندی و به این فکر می کردی که چقدر طول می کشد تا دست کش هایت را بپوشی و شیرجه بزنی بیرون. برف را دوست داری سفیدی برف تو را یاد پاک بودن زمستان می اندازد و تازه یادت می آید که چقدر عاشق زمستانی.زمستان همیشه تو را هیجان زده می کند و وقتی باد یخ می خورد روی لپت و موهایت را حرکت می دهد عجیب سرحال می آیی. این روزها این پنجره های دو جداره عجیب بین و تو و طبیعتت فاصله انداخته اند.هر چقدر که خودت را به پنجره می چسبانی فایده ندارد و در راه خدا ذره ای باد یخ از لای پنجره نمی خورد به صورتت. بلند می شوم و در اتاق را باز می کنم نفس عمیقی می کشم و باد سرد  را می بلعم و با تمام وجود حس میکنم که چقدر عاشق فصل زمستانم 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۱۱
holy mind

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
http://online.1abzar.com/user.php?admin=39542&ref=http://http://nemodar.blog.ir/

پشتیبانی

​ ​