زمستون خدا سرده دمش گرم : )
دوست داری با تمام وجود خودت را بغل کنی و محکم فشار بدهی.صورتت را میچسبانی پشت شیشه و بیرون را نگاه میکنی.برف با تمام وجود خودش را روی تن خیابان پرت میکند و تو با تمام وجودت لبخند می زنی.همیشه همین طور بودی.برف چنان هیجان زده ات میکرد که همان طور با بلوز و شلوار می دویدی توی حیاط تا برف را لمس کنی و صدای مادرت را نمیشنیدی که از پشت سر داد می زد:یه چی بپوش برو.سرما می خوریمادرت هم زیاد اصرار نمی کرد.برایش مثل روز روشن بود که وقتی برف را میبینی دیگر حواست هیچ چیز را نمی فهمد و فقط لحظه ای که تو با دست های یخ زده و قرمز که از شدت سرما میسوخت می امدی داخل لبخندی تحویلت می داد و می گفت:برو دستاتو بگیر جلو بخاری برم برات چایی بیارم. و تو همانطور که از سرما می لرزیدی خودت را به بخاری می رساندی و به این فکر می کردی که چقدر طول می کشد تا دست کش هایت را بپوشی و شیرجه بزنی بیرون. برف را دوست داری سفیدی برف تو را یاد پاک بودن زمستان می اندازد و تازه یادت می آید که چقدر عاشق زمستانی.زمستان همیشه تو را هیجان زده می کند و وقتی باد یخ می خورد روی لپت و موهایت را حرکت می دهد عجیب سرحال می آیی. این روزها این پنجره های دو جداره عجیب بین و تو و طبیعتت فاصله انداخته اند.هر چقدر که خودت را به پنجره می چسبانی فایده ندارد و در راه خدا ذره ای باد یخ از لای پنجره نمی خورد به صورتت. بلند می شوم و در اتاق را باز می کنم نفس عمیقی می کشم و باد سرد را می بلعم و با تمام وجود حس میکنم که چقدر عاشق فصل زمستانم