تیر ماه چند سالی است که برایم یاداور خاطرات شیرین مختلفی است . دقیقا 4 سال پیش درچنین روزی بود که من کنکور را برای اولین بار تجربه کردم . و بیماری من دراین روز (البته یک ماه قبل آن ) هم خاطرات جالبی را برای من ثبت کردند . صبح روز شنبه 8 تیر 92 بود که به همراه برادرم راهی محل آزمون شدیم . شب قبل از خواب وسایل لازم را آماده کرده بودم و صبح با طمانینه و فراغ بال ناشتایی میل کردندی و به محل آزمون عزیمت کردندی . وقتی به دانشگاه رسیدم دوستم را دیدم که درآن زمان ایشان در دوران همچون عسل نامزدی قرار داشتند و به طور کلی دور درس خواندن و کنکور را کاملا خط کشیده بود و کاملا از چهره ی بشاش و لپ گل انداخته اش مشخص بود که صرفا برای حضور حداکثری درآنجا حضور دارد . شاید هم به خاطر ساندیسش که شربت شهادت برای من بود حضور به هم رسانیده بود . بعد از خوش بشی کوتاه متوجه شدم دوست عزیزمان نگران و مضطرب است . علت را جویا شدیم و فهمیدیم که هیچ گونه وسیله ای اعم از مداد ، پاک کن ، تراش به همراه خود ندارد . پرسیدم : الحمدالله کارت ورود به جلسه داری ؟ لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت پ ن پ فقط تو داری :/ جای شکر داشت که چنین چیزی را فراموش نکرده بود . پرسیدم : حالا میخوای چیکار کنی ؟ ده دقیقه دیگه درب سالن رو میبندن . گفت : نمیدانم و خیلی خونسرد به چشمان من زل زده بود . دیدم صبر کردن جایز نیست در اقدامی خدا پسندانه مدادم را شکستم و از وسط به دو نیم مساوی تقسیم کردم . پاک کن عزیز تر از جانش هم به این سرنوشت شوم دچار گردید . مداد و پاک کن را به او دادم . و با یکدیگر راهی جلسه ی امتحان شدیم . بعد از جلسه ی کنکور به منزل مراجعه نمودم و خوش حال و مسرور که از دست غول کنکور راحت شده بودم ، خودم را دعوت به خوابی به سان خواب خرس دعوت کردم و تا ساعت 6 عصر باخیال راحت خوابیدم ، پس از بیدار شدن چون از بیکاری رنج میبردم ، تصمیم گرفتم که وبلاگی را برای چندمین بار ایجاد کنم و اینگونه شد که تولد وبلاگ عزیزمان با کنکورمان مصادف شد و مااین را به فال نبک میگیریم . و از همین تربیون تولد وبلاگم را به خودم و شما تبریک و تهنیت عرض میکنم ، و از اینکه درابن مدت به سبب همین وبلاگ ساده توانستم دوستان خوب و مهربانی همچون شما عزیزان پیدا کنم ، خوشحالم . دوستان گلی که خاطرات خوب و بیاد ماندنی بسیاری را برای من رقم زدید . ممنونم از همراهی همگی . :)
پ . ن : خوشبختانه بنده همان سال اول کنکور را قبول شدم و الان دانشجوی ترم آخر رشته ی مشاوره و راهنمایی هستم و خدارا بسیار شاکرم که تااتمام این دوره ی سخت و جان فرسا تنها چند روزی فرصت باقیست . اما دوست عزیزمان ازدواج کرد و بعد از آن سه نفر شدند و دور درس خواندن را خط کشید و عملا بااین کارش تمام هدف های من از دادن نیمی از مداد و پاک کنم به او را زیر سوال برد
نتیجه ی اخلاقی : هیچ وقت در دوران کنکور عاشق نشوید
امروز مشغول تایپ کردن و انجام کارهای کامپیوتری بودم که دربین این کارها مجبور به استفاده از(ctrl+z) شدم . باخودم گفنم ای کاش زندگی ما هم (ctrl+z) داشت، هر وقت میدیدیم اشتباه کردیم خیلی راحت به حالت قبلی بر میگشتیم، اصلاح میکردیم، جبران میکردیم و ... و هر وقت مطمئن شدیم دیگر خطائی در کار ما نیست با (ctrl+s) آن را ذخیره و همان راه را ادامه میدادیم.اما حالا که نگاه میکنم میبینم خدا چیزهای با ارزشتر از (ctrl+z) در وجودمان قرار داده، چیزهایی مثل وجدان، تأمل، عاطفه، دقت، صبر، ظرافت، خود نگهداری، شجاعت ، عشق و ... چیزهایی که اگر هر کدامشان را به موقع بکار بگیریم دیگر جایی برای کنترل ز ِد باقی نمیماند..
اگر بچه که بودیم به جای گفتن:
دیوار موش دارد و موش گوش دارد، میگفتند:
"فرشته ها در حال نوشتن هستند..."
نسلی از ما متولد میشد که به جای مراقبت مردم، "مراقبت خدا" را در نظر داشت.
قصه از جایی تلخ شد که در گوش یکدیگر با عصبانیت خواندیم:
بچه را ول کردی به امان خدا !
ماشین را ول کردی به امان خدا !
خانه را ول کردی به امان خدا !
و اینطور شد که "امانِ خدا" شد مظهر ناامنی!
مظهر خدا امن ترین جاست اتفاقا. فراموش نکنید.
ادمی در پس تجربه ها پوست کلفت می شود. شده ام پوست کلفتِ تجربه هایِ زندگی .
دنیا خیلی جای راحتتری می شد اگر آدمها به قول الکترونیکیها دیجیتال یا به قول اهل هنر سیاه و سفید بودند. اما کار وقتی سخت می شود که با نیم سایهها مواجه میشوی ،نه تاریک است نه روشن. آدم بالفطره، البته اگر به فطرت انسانی معتقد باشی، عاشق زیباییست و وقتی این زیباییها با زشتیهایی مخلوط می شود واقعا عذاب آور است. یادم هست بچه که بودم هیچ رقم باورم نمی شد که یک خانم زیبا بدجنس باشد و خدا را شکر توی داستانها و کارتونها همیشه خوبها را از بدها از روی قیافه شان میشد تشخیص داد. از آن زمانی که میفهمی دیگر به قیافه آدم ها نمی شود آنقدرها هم اعتماد کرد، دیگر داری شروع به بزرگ شدن میکنی. وقتی که با دنیای آدمهایی آشنا میشوی که "زرنگ"اند، آدمهایی که "منافع" دارند و حتی گاهی آدم هایی که دیگر در باورشان "دروغگو" دشمن خدا نیست. در این مسیر گاهی خسته میشوی و گاهی حتی به این فکر میکنی که دیگر باید همرنگ جماعت شد. یک جایی در قرآن هست که خیلی برایم گیرا و جذاب است، آنجا که میگوید " و من یکفر بالطاغوت و یومن بالله". توی این چند سالی که از زندگیم گذشته، پای حرف هر کس که نشستهام، به هر نحو و از طریق هر رسانه ای، همه به چیزی "ایمان" دارند. یک حقیقت را بدون استدلال کلامی پذیرفتهاند و آن را باور خود قرار دادهاند و بر اساس آن زندگی میکنند، بازه این حقیقت از امور پیچیدهای مانند توحید تا حرفی به ظاهر ساده مانند "باید از زندگی لذت برد" نوسان دارد و میتوانم به قطعیت خوبی بگویم که هیچ انسانی نیست که بی ایمان زندگی کند و این ایمان آنقدر پیچیده است که گاهی آدم هایی را می بینی که به دروغ میگویند بی ایمانند و به این دروغ تا مغز استخوانشان ایمان دارند.نمیدانم این حرفم را چقدر باور میکنی که "از آدمها دلگیر نمیشوم". مدتهاست که یاد گرفته ام با آنکه "کلکم راع و..." ولیکن نباید و نمیتوان کاسه داغتر از آش شد. وقتی که آدم ها صاحبی دارند انقدر دلسوز که اگر میدانستند میزان حب او را به خود در دم جان میدادند و وقتی ... خلاصه که گاهی دلم میسوزد و گاهی حتی از کاری که آدمها با خود میکنند خسته می شوم ولی از آنجا که خود هنوز "رطبخوردهام"تنها سعی میکنم عبرت بگیرم و بگذرم. گاهی به قول یکی از دوستان وبلاگ نویس "قند روحم میافتد" و دلم میخواهد پای حرفهای یک آدم شیرین (مثل آقای مجتهدی یا آقای دولابی) بنشینم. دلم میخواهد یکی را پیدا کنم که حرفش شفا باشد، گاهی از دردهایم خسته میشوم. داشتم به این متن پر از "خستگی" نگاه میکردم یاد توصیهای از امام صادق به فرزندانشان افتادم که "إیّاکَ والکَسَلَ والضَّجَرَ ؛ فإنّهما یَمنَعانِکَ مِن حَظِّکَ مِن الدنیا والآخِرَةِ"، دیگر فکر میکنم باید برخاست و به فکر چاره بود.
+ امام صادق علیه السلام فرمودند:
وقتی سی نفر در کلاست نشسته اند، حس می کنی سی خانواده در چند نسل را پیش خود داری. هرچه بگویی، انگار در مقابل هزاران نفر گفته ای.
آسان نیست وقتی ذهنت پر از مشغله ی این دنیاست، همه را در عرض پنج دقیقه از ذهنت دور کنی و با فراغ بال و با لبخندی مهربان وارد کلاس شوی.
اصلا راحت نیست خودت انرژی نداشته باشی ولی به آن ها که مخاطبت هستند، انرژی دهی.
چه مرد باشی چه زن، می دانی وارد کلاست که بشوی، همه به سر و وضع و ظاهرت نگاه می کنند. از طرفی باید ظاهری آراسته داشته باشی و از طرفی نمی توانی خیلی به خودت برسی. آسان نیست وقتی آدم های هفده هجده ساله حتی طرز راه رفتنت را هم برانداز کنند، تو شروع کنی به تدریس.
اصلا کار ساده ای نیست با کسی که تیک عصبی دارد، کار کنی و خنده ات نگیرد. خیلی سخت است بارها حرفی را باحوصلهذ تکرار کنی و بعد از آن توی چشمانت نگاه کنند و بگویند «خب؟».باید همه را به یک چشم نگاه کنی صرف نظر از آن که پدرش کارگر است، یا دکتر است یا کارگردان.
سخت است وقتی باید به زبان بیگانه از مباحثی حرف بزنی که خیلی ها حتی به زبان مادری کوچک ترین ایده ای از آن ندارند.باید مواظب باشی هیچ بحثی راه نیاندازی که به کسی بربخورد. از معمولی ترین موضوعات اجتماعی مانند بی پولی، طلاق و اعتیاد هم که حرف بزنی، حتما یکی پیدا می شود که یا پدر ندارد یا والدینش طلاق گرفته اند، و یا بی پول و معتادند.
فکر کن از این کلاس که به آن کلاس می روی، آن چنان رفتار کنی که انگار مطالب کاملا تازه اند و مخاطبانت فکر کنند خود به درک و کشف مطلبی رسیده اند و بگویند «وای چقدر آسان بود!»
از همه ی این ها که بگذریم، گاهی می شنوی یکی از آن ها که سابقا به او تدریس کرده ای، دیگر در این دنیا نیست. سخت است بشنوی و جلوی سی چهل جفت چشم، نزنی زیر گریه. بعضی ها حتی نمی دانند این ها که نوشته ام یعنی چه. تا معلم نباشی، نمی دانی. تا تدریس در خونت نباشد.اما از توی معلم که بپرسند می گویی همه ی مشکلات تدریس می ارزد به لذت آن لحظه که مخاطبانت یاد می گیرند و به تو لبخند می زنند.می گویی می ارزد... به خدا می ارزد.
اگر پزشک با درد های مردم سر وکار دارد، سر و کار روانشناس و مشاور با غم های مردمست، همان طور که پزشک باید تدابیری بیندیشد که دردهای بیمار جسمش را مبتلا نکند، روانشناس هم باید مراقب روحش در برابر غم هایی که همه روزه احاطه اش می کند باشد و اما کار روانشناس و مشاور در این زمینه دشوارتر است، زیرا پزشک اگر زخمی در بدن داشته باشد به راحتی می تواند بپوشاندش و راه ورود دردی به بدن خویش را ببندد اما پوشانیدن زخم های روحی به این سادگی نیست و روانشناس باید چنان به این زخم ها آگاه باشد که مبادا غمی از این طریق راهی برای ورود به روحش بیابد.*
++ روانشتاس ومشاور بودن نه به درس است نه به رشته، این هایی که وقتی به چشم هایت نگاه می کنند، ته دلت را می خوانند، اینها همان روانشناسان بالذات اند که دوست داشتی ترین موجودات عالمند
++ پست قبلی ما هم سوژه ی رادیو بلاگیها شد بنده از همین بلاگفا جایزه ی خودم را تقدیم پدر و مادر عزیزم میکنم : دی کلیک
* به مناسب نهم اردیبهشت روز جهانی روانشناس و مشاور
جا دارد دراین پست به صورت مفید و مختصر یک توصیه به خانم ها برای شناخت اخلاقیات همسر آینده شان بکنم :
اگر فرد مورد نظر شما از آن دست افرادی است که با لباس رسمی مانند شتر مرغ و با سرعت زیاد عرض خیابان را طی میکند و هیچگونه توجهی به چراغ و خط عابر و پل عابر ندارد ، او فردی خودخواه ، مستبد ، احمق و بی تربیت است! ضمنا نامبرده جوراب هایش بو میدهد >___< از ما گفتن بود!
+ منتظر توصیه های بعدی ما باشید . توصیه های دیگر در پست های آتی!!!!! (صدای آگهی بازرگانی)