Happy birthday
نمی دانم چرا این قدر خالی شده ام .نه حرفی برای گفتن دارم و نه احساسی برای بیان کردن . اما خلاصه بگویم که ١٠ سال گذشت . تولدت مبارک وبلاگ عزیزم :)
نمی دانم چرا این قدر خالی شده ام .نه حرفی برای گفتن دارم و نه احساسی برای بیان کردن . اما خلاصه بگویم که ١٠ سال گذشت . تولدت مبارک وبلاگ عزیزم :)
می دانم که موسم بهارست و با طبیعت و حول حالنا همنوا باید بود و می دانم هفت سین چیدن و آتش نوروز برافروختن و دعای کنار سفره و دل و روی خرم داشتن را . خوب می دانم دل از تیرگی ها شستن ، لباس نو پوشیدن ، حلالیت طلبی و رو بوسی کردنها را، دیوان حافظ به دست گرفتن و فال نکوفرجام خواستن و درآمدن نوبهارست در آن کوش که خوشدل باشی ها را ؛ اما دلم گرفته است نه از آن دل گیری ها از آنی که همایون سرود دلم گرفته ای دوست هوای گریه با من نمی دانم چرا؟!
بغض غریبی می فشارد گلویم را و بسان گریه بچه یتیمی تنها، نفس را فرو می برد بی صدا. رمقی نیست که به رسم عادت پیام تکراری عرض تبریک دوستان و اقوام را باز کنم چه رسد به آن که منم پیامی تکراری فوروارد کنم نمی دانم چرا؟!
دیر هنگامی است ذهن ملول من به کیبورد گوشی فرمان تایپ شور و اشتیاق و دلخوشی و امید را نمی دهد نمی دانم چرا؟!
کاش می توانستم من هم در نمایش نامه یا مقلب القلوب نشان دهم که حال من خوب است ما همه خوبیم و سال نو را به دعای تغییر گره زنم اما حس اجرا ندارم نمی دانم چرا؟!
گیرم سر و رویی صفا دادم و هفت سینی چیدم و حافظی را به دست گیرم اما این بار تورق حافظ فالی بهاری نیاورد کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد نمی دانم چرا هجوم پر تکرار خاطرات تلخ و ناگفته های بسیار، دولت ذهن را به تاراج برده است .
در هر صفحه و کانال و استاتوس و پروفایلی همه تبریک در تبریک و شادباش گویان. کاش این دروغ بزرگ راست بود اما این همه حال خوش را من یکی باور نمی کنم نمی دانم چرا؟!
حال غمین من نه برای گرانی و تورم و نه آینده و جوانان وطن و نه وعده های این و آن و نه برای دختران فرار از سمِ مدرسه . شاید من باز افسرده شده ام اما این افسردگی حاد را نمی دانم چرا؟!
شیشه غم را شکستم هفت رنگش شد هفتاد رنگ، از این رنگین کمان رنگ شبش شد سهم من نمی دانم چرا؟؟
دلآرام یکم فروردین ۱۴۰۲
+ با هم بشنویم
یه اصطلاح تو روانشناسی هست به اسم "anhedonia" به حالتی گفته میشه که چیزایی که قبلا شخص رو خوشحال میکرد، دیگه تاثیری تو حالش نداره. در رابطه با خیلی چیز ها من جمله ایام عید من دچار این حس شدم .
+ به عنوان اخرین پست ، توی کامنتا ؛ یک یادگاری ، پیشنهاد ، انتقاد ، سوال و یا بقول مهران مدیری چیزی که بخوای بگی و من توی چند مورد قبلی نگفته باشم رو برام بفرستین :)
هنوز در سفرم. خیال می کنم در آب های جهان، قایقی است و من مسافر قایق . هزارها سال است سرود زنده ی دریانوردهای کهن رابه گوش روزنه های فصول می خوانم و پیش می رانم. به راستی مرا سفر به کجا می برد؟*
* سهراب سپهری
+ بااینکه از شهریور ١٤٠٠ که درگیر کرونا دلتا شدم و احساس میکنم زنده ماندم چیزی جز معجزه نبود ، اما مجددا بارها درگیر کرونا شدم و امشب هم حال مساعدی ندارم . اما بااین حال شنیدن صدای باران از پشت پنجره در این وقت شب برایم بسیار لذت بخش است .
++ با هم بشنویم
اگر از من بپرسند که بهترین سال زندگیت چند سالگی بوده؟ میگم ٢٧ . نه به این معنی که ٢٧ سالگی شادی و خوشی بوده، اتفاقا دردهاش خیلی زیاد بود و حتی عمیق تر هم شده ؛ اما منو هوشیار کرد . دلآرام ٢٨ ساله به هیچ وجه اون دلآرام ٢٧ سالگیش نبود ، به دید جدیدتری از زندگی رسید . و بیشتر پی به بی معنی بودن و بی ارزش بودن زندگی رسید . فهمید که زندگی صرفا طنزِ تلخِ بی رحمانه ای بیش نیست . که همیشه آنچه رو که به دنبالش بودی و هستی و انتظارش رو کشیدی ، در بدترین زمان ممکن به تو میده . اما بااین حال نباید از ٢٧ سالگی ام غمگین باشم ، چون رنجه که باعث هوشیاری میشه . بااین حال از ٢٧،٨ سالگی ام ممنونم و به ٢٩ سالگی ام خوش امد میگم .
١- با این که من در این ساعت و در این لحظه دلم سخت گرفته از فضای این بیمارستان ولی با برفی که بارید، نوری در دل من تابیده شد. قلبم از این همه زیبایی مچاله شد. به وقت ٠٠:٣٠ بامداد یکشنبه ٢٥ دی ماه ١٤٠١
٢- این جا همچنان برف می بارد . من در حال گوش دادن به این قطعه زیبا هستم . برف میبارد و از پشت پنجره به تماشای آن ایستادم. پرهای بالش خدا بر سرمان می ریزد. یک آن زمان و مکان را گم کردم و گمان بردم سال ۸۶ است. برف چنان می آید که مدرسه برای یک هفته تعطیل می شود و هر شب، من با خیال راحت به خواب می روم. به وقت نخوابیدن و کلافگی ٠٣:٥٨ بامداد
٣- میشود هر وقت برف بارید ؛ فقط یاد من بیفتی ؟! بشنویم به وقت ٠٥:٣٤
٤- بلاخره صبح شد .از شب گذشته برف می بارد. شهر یک دست سفید شده و در سکوتی آرامش بخش فرو رفته. کلیک در چهار پنج سال اخیر همچین برفی را به یاد ندارم. انگار سال ۸۶ باشد. یا قبل تر ۸۳، که حتّی بر خورشید هم برف نشست. به راستی که قدر دانه به دانه ی برف را آدمیزاد وقتی می فهمد که شهر زیبا و کوهستانی اش را خشک و رودخانه هایش را خالی می بیند .
پ.ن: مطالب بالا ثبت موقت شده بود . فرصت تکمیل را تا به امروز بدست نیاوردم . باید احوالاتم را ثبت کنم تا یادم نرود . این روزها همه چیز تاکید میکنم همه چیز فراموش شده و فراموش میشود . باید بنویسم.
همه انسان ها، در لحظاتی از زندگیشان، خود را تنها احساس می کنند. تنهایی زیستن یعنی جدا شدن از آنچه بودیم برای رسیدن به آن چه در آینده خواهیم بود . الحق و الانصاف تنهایی عمیق ترین واقعیت بشری است. و آرامشی که در تنهایی هست در هیچ چیز دیگری نمیتوان یافت . شاید به همین سبب است که جز یکبار !!!آرزوهای دل شوریده ام را همیشه بر دفتر نوشتم و علاقه ای به اینکه در مورد حالم و یا آرزوهایم با کسی صحبت کنم ؛ یا ملاقاتی داشته باشم ، نداشته ام . آخر میدانی حقیقت این است که وقتی از سر عادت یا دلتنگی و یا حتی تنهایی چیزی را میگویی ,بهتر که آن را به کسی نگویی بلکه بجایش دفتری برداری و او را بنویسی . یکی دو روز بعد آنچه را که نوشتهای بخوان , و می توانی ببینی که او می توانست چیزی وحشتناک برای گفتن بوده باشد . مدتی که این کار را انجام دهی ، به این ترتیب به آهستگی استاد خود شده و می دانی چه چیزی گفتنی و چه چیزی نگفتنی و چه کاری نکردی است حتی :)
هم اکنون پستم را از همینجا مینویسم :) که لذت تنهایی بالای کوه رفتن را با شما تقسیم کنم :)
همیشه تولد علامتیست پر معنا در سر رسید تقویم ها ، این بار اما دلیلی شد برای نوشتن این متن با دستان من برای تشکر و قدردانی ، تشکر از وبلاگ عزیزم که مهرش برای همیشه در دلم ماندگار خواهد ماند .